از عاشقانه های شاهانه

می گم:

اون قلم رو بردار. 

می گه:

ببین من  دستم به ژوبین خو گرفته نه قلم. 

می گم:

برش دار. یه دور که روی تن من پهلوی بنویسی، با انگشتات عجین می شه. 

لبخند می زنه. می گه:

منو بهل. عفوم کن. کار من نیست.

می خندم. بلند. بلندتر و بین خنده می گم:

نمی هلم.

می گه:

ای جادوگر. ای جادوگر. چنین که تو می کنی رسم جوان مردان نیست. تو سپاهیانی داری شگرف. من چه؟

می گم:

خویش. خویشتنت. همین کافی نیست؟

قلم رو بین انگشتاش فشار می ده. می گه:

باید از تو دوری کنم. می ترسم اون خوی پهلوانانه ام رو ازم بگیری.

می گم:

هر شب با من در نبردی، سخت. کدوم گرفتن؟ بهونه است.

ساعدم رو می ذارم پیش روش. می گم:

بنویس. 

می گه:

چی؟

می گم:

بنویس قسم به انگشتان کشیده اش چه به دور تیغ، چه قلم و چه مچ و گلوی یار. 

بلند می شه. گُر می گیره. می گه:

قرارمون این نبود. تو... تو... تو اسیرم می کنی آهو چشم. اسیر کلمات کهن و نو. 

دستش رو می گیرم. می نشونمش. می گم:

مگه تو اسیرم نکردی؟ اسیر این دستا... .

چیزی نمی گه. قلم رو توی مرکب می زنه. دستم رو توی دستش می گیره و شروع می کنه به نوشتن.