او به وقت دلتنگی می میرد!!!

به محبوب شهر آشوبم بگویید دنبالم نگردد دیگر!


بگویید اگر خسته از دوره گردیهای شبانه و به هنگام کامیابیها و همبستری با سیگار و ویسکی و دل آشوبه، هوس خنده هایم به سرش زد...

سراغم را از باران و آتش و شاتوتهای سربه زیر خیابان اردیبهشت بگیرد!


رد قدمهای مرددم را بگیرد و برسد به دامنه های سبلان.کمی که سرش سبک شد...الکل که به مغز استخوانش رسید تا بابونه های حیران اوج بگیرد و مرا تنفس کند!


طنین آوازهایم را به گوش گیرد و سیگار مارلبرویش را کام به کام دود کند و برسد به شبهای ارسباران و بشنود مرا در گام به گام صدای بهبوداف!


بگویید برایم شعر بسراید به وقت لا ابالی گریهای مستانه اش و برساند به دست آسمان؛باران که بگیرد

شعری از دلتنگی های از سر عادت بر سرم ببارد!


نه اصلا به دلداده ی نازک دلم چیزی نگویید!

میشناسمش! او به وقت دلتنگی اش می میرد !


دلتنگش دیدید اگر؛ به خاک که نه به آب بسپاریدش.من پای ارس منتظرش هستم!


آسیه محمودی