او مثل دیگران عاشق نشده بود!!!

میگفت:

اولین بار که دیدمش نه باران بود و نه نور لایت کافه دلبر و نه شیر و قهوه ی دلخواهم ونه نگاه خانه خراب کن!


نه قند دلم آب شد برای خنده هایش و نه جان وتنم گر گرفت از صدای مردانه اش!


نه بوی عطرش هوش از سرم برد و نه تیر نگاهش قلبم را دو تکه کرد!


میگفت:


اولین بار که دیدمش موهایش پر از براده ی چوب بود و پیشانی اش خیس عرق!


اولین بار که دیدمش یک در تازه ساز را گذاشته بود روی دوشش و میبرد که بگذارتش در انباری پشت کارگاه!


سلام کردم و سرد جواب داد.نگاهم نکرد!


همه جا بوی چوب راش و گردو و چنار و تبریزی میداد!


بوی آتش و زغال و سیب زمینی آتیشی و چای لاهیجان!


پشت لباس کار کاربنی اش خیس عرق بود.به ناخنهایش که نگاه کرد متوجه شدم ناخنهای شستش سیاه و کبود است!


اولین بار که دیدمش موهای مردانه ی دستهای ورزیده اش زیر یک من خاک اره گم شده بودند!


اولین بار که دیدمش کوه بود و سرو و آسمان!

مرد بود و اعتماد و نجابت!


آتش بود و جنگل و شعر!

درد بود و ماه و جنون!


میگفت:

من با بوی آتش و چای لاهیجان و عطر خاک نم خورده...

با باران و پاییز و عرق پیشانی و موهای شانه نزده عاشقش شدم!


آسیه محمودی