نانوا هم جوش شیرین می زند...
باران روز دوشنبه _ حلوای نذری
باران روز دوشنبه
اشک هایم را زیر بارانی که روز دوشنبه می بارید، جاگذاشته بودم و وقتی صبح سه شنبه با کوله باری از اندوه از خانه بیرون آمدم، مردم فکر کردند بلیط بخت آزمایی روز یکشنبه را برنده شده ام، چون چیزی که در چهره ام می دیدند هیچ ربطی با غم پنهانم نداشت، من لبخند می زدم و گاهی زیر لب آوازی را می خواندم که مادرم در زمان چهار سالگی ام برای روزهایی که دلتنگ بود، با صدای زنی سی ساله در حیاط خلوت خانه مان می خواند.
روز چهارشنبه هنوز هم کسی نمی دانست که من به همه چیز تظاهر می کنم، کسی نمی پرسید و جوابی هم داده نمی شد، مثل همه ی وقت های دیگر خورشید سرساعت طلوع می کرد و مرد همسایه در گرگ و میش از خانه بیرون می آمد، با چشمانی خواب آلود و همانطور که ظرفی را حمل می کرد که همسرش شب گذشته در آن باقیمانده شام را ریخته بود، به سمت خیابان حرکت می کرد و من بدون آنکه بفهمد، در تاریکی سحر از میان درب نیمه باز پنجره نگاهش می کردم.
اما این هم نمی توانست دردی را کاسته یا رنجی را بزداید. می بایست به همان روز دوشنبه برمی گشتم، درست ساعت چهارده و سی دقیقه، می توانستنم قبل از رفتن چترم را بردارم و وقتی که آرام بر سنگ فرش های خیس خیابان گام برمی دارم، اشک بریزم بی آنکه بارانی آن را پنهان کند.
حلوای نذری
دو خواهر داخل آشپزخانه با هم صحبت می کردند، حرف های زنانه ای که هیچ گاه پایانی نخواهد داشت، گاهی می خندیدند و بعد سکوت بین شان حاکم می شد، وقتی لحظه ای چیزی برای گفتن نداشتند بیشتر صدای شستن ظرف های داخل سینک و همچنین برخورد قاشق چوبی بزرگ به کف ماهی تابه به گوش می رسید.
خواهر بزرگتر نذر کرده بود تا اوضاع خانواده سه نفری شان بهتر شود و بعد از مدتی زندگی آنها رونقی گرفته بود و لحظه های آرام تری را تجربه می کردند. بوی حلوا تمام خانه را پر کرده بود، سبزی خوردن را بسته بندی کرده بودند، همه چیز برای سفره ختم صلوات آماده بود و فقط ساندویچ های سالاد الویه که شب بدست آنها می رسید.
من بعد از ظهر را خوابیدم، توی خواب و بیداری صدای رفت و آمد را می شنیدم، بعد به این فکر کردم که دو خواهر الان رفته اند. دوباره در اعماق فرو رفتم و بعد که بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود. دیگر خبری از شلوغی داخل آشپزخانه نبود. دلم حلوا می خواست.
رفتم داخل آشپزخانه تا چای درست کنم، آثار آشپزی و روغن روی اجاق گاز نشان می داد که به تازگی از آن استفاده شده است، اینکه چیزی درست کنی و انتظار داشته باشی هیچ جایی کثیف نشود، فکر بیهوده ای به نظر می آمد. روی اجاق دوباشقاب بود که به صورت درپوش روی هم قرار گرفته بودند. گفتم چند ظرفی است که احتمالا از شستن آنها غافل مانده اند.
کنجکاو شدم که بدانم داخل بشقاب زیرین چیست، بالایی را برداشتم و دیدم خواهرم برایم مقداری حلوای نذری گذاشته است. هر دفعه کمی به آنها ناخنک زدم، دلم نمی خواست تمام شوند و برای بار آخر دیدم دیگر چیزی برایم باقی نمانده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پنج نکته طلایی برای مدیریت پنل گفتوگو؛ فراتر از یک مجری
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوانه بودن خوب است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابی که مثل پتکی بر سرتون میکوبه!