راوی واژهها
بستنی یخی مامانبزرگ
از بستنیها یکی نخورده ماند. سهم مامانبزرگ بود. از روی عادت خریده بودیم. خنده روی لبمان خشک شد. عاشق بستنی یخی بود و در گرمترین روزهای سال آب شد و تمام. هیچکس به بستنی دست نزد. رد بستنی آبشده از کنار باغچه سرازیر شد. تکههای کوچک شاهتوت لبۀ باغچه جا ماند. باقی لحظهها را مثل یک فیلم تکه پاره شده به یاد دارم. بابابزرگ یا نمیدانم کی سرمان داد زد که حواسمان کجاست. بعد تابِ بندی حیاط مامانبزرگ که پوسیده بود، پاره شد و یکیمان بد زمین خورد. همه خندیدند. یکی یکی چوبهاشان را داخل کیسهای انداختند و رفتند. من هنوز نشسته بودم و به رد بستنی آبشده و تاب پاره نگاه میکردم.
مامانبزرگ فرصت نداد تا برای رفتنش آماده شویم. برای غصهنخوردن ما نقشه کشیده بود. حتی رد نبودنش هم زیاد جا نماند. بابابزرگ با فشار آب شاهتوتها را شست. انگار که از اول نباشد. بند تاب هم برای همیشه باز شد. کسی نبود که تاب بخورد؛ بخواهد که تاب بخورد و غش غش بخندد.
شب قبل از رفتنش مهمانی گرفت و همۀ فامیل را دعوت کرد. من نرفتم. یادم میآید گفتم درس دارم یا چه. با خودم گفتم این هم یکی از مهمانیهای همیشگی خانوادگی است دیگر، رفتن ندارد. اشتباه میکردم. این آخرین جمعی بود که مامانبزرگ کمی لنگ لنگان میان مهمانها راه میرود و تعارف میکند. خودش برای هرکسی که میوه برنداشته یا کم برداشته، بشقاب را پر میکند و به همه لبخند میزند. خواب آن مهمانی را بارها دیده بودم؛ اما هر بار که میخواستم او را مجسم کنم؛ در میماندم. اینکه چهرهاش را، تجربۀ واقعی از چهرهاش را یاد نداشتم، میترساندم.
امروز بعد از روزها بستنی یخی خوردم، همان که مامانبزرگ دوست داشت. تا شروع کردم دندانم تیر کشید، درد به سرم زد و ناگهان یاد مامانبزرگ افتادم. درد دندانم آب شد؛ رفت نشست کنج دلم. آدمها عبور میکنند؛ ولی تمام نمیشوند. رد خودشان را در ما جا میگذارند؛ حتی در بستنی یخی آبشدهای که تکههای شاهتوتش لب باغچه جا مانده باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر مرغ عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدمت جدید ایگرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی کتاب میده ``