بچه که بودم عاشق جاهای شلوغ بودم...

فهميدم هيچ چيز در دنيا به اندازه ي خوشحال کردنش برايم مهم نيست
فهميدم هيچ چيز در دنيا به اندازه ي خوشحال کردنش برايم مهم نيست


بچه که بودم عاشق جاهاي شلوغ بودم ، حتي وقتي مهمان ها ميرفتند پشت سرشان گريه هم ميکردم ... بزرگتر که شدم فهميدم تنهايي خيلي هم چيز بدي نيست ، فقط کمي سکوتش زياد است ... هر چه بيشتر قد کشيدم دامنه ي آدم هايي که برايم ماندند محدودتر شد ، آنقدر که وقتي به خودم آمدم ديدم دنيايم شده يک دايره به شعاع يک متر که فقط خودم درونش جا ميشوم ، آنقدر تنها شده بودم که حس ميکردم بقيه ي آدم ها فقط اسمشان آدم است ... از يک جايي به بعد آرزوي داشتن کلبه اي وسط جنگل را داشتم که منتهي ميشد به دريا با صداي بادي که شب ها در آن ميپيچيد و بعدش سکوتش کَرَم ميکرد ... يک شب با خانواده راهي ويلايي شديم که شبيه کلبه ي آرزوهايم بود ، به دريا منتهي ميشد ، مرتفع هم بود ، صداي باد و سکوت هم درونش غوغا ميکرد ... يادم مي آيد بعد از خوردن شام همه شان از خستگي وا رفتند و بي خوابيِشان ماند براي من . آن شب از پنجره که به شهر نگاه ميکردم چراغ هاي کوچکي را ميديدم که گاهي نورشان در مه رنگ ميباخت و از نو جان ميگرفت . آن شب فهميدم عشق دقيقا مثل همان چراغ هاي شهر است که از دور سوسو ميزند ، فهميدم براي عاشق شدن نبايد از زمين فاصله گرفت ، نبايد از چراغ ها دور شد ، فهميدم که تنهايي آدم ها غريب است و قريب ، آنقدر که هر کدامشان يک واحد آدمند با هزاران هزار قصه و داستان عجيب و مرموز ... از آن شب به بعد فهميدم آدم ها همه شان فقط بايد با يک نفر تنها باشند ، يک نفر که با او بشوند دو تا ، يک نفر که شعاع دايره ي دنيايشان را کند دو متر ... راستش را بخواهي دوست داشتنش را از وقتي بي مهابا شروع کردم که فهميدم هيچ چيز در دنيا به اندازه ي خوشحال کردنش برايم مهم نيست ... زندگي بي عشق نميشود ، زندگي بي دوست داشتن هم نميشود ، ولي ميداني ، زندگي بي دوست داشته شدن هم نميشود ، همين ..