بی بال پریده ام...




بی بال هم
از بام خویش
پریده ام
چون یک کولی
سرزمینم نا کجاست
و هرجا عاشق شوم
آنجا می شود وطنم
اما هنوز در جاده ها
سر گردانم
گمشده ام‌ را
پیدا نمی کنم
همچون یک فراری
از زندان غربت
می گریزم
و هیچ آغوشی
برایم
گشوده نیست
تا ابد
بی بال
پرواز خواهم کرد
تا بی نهایت...


یک شب که دیوانه شده بودم
دلم
هوای تو را می خواست
آن موی پریشان تو
عجب
حالم را پریشان تر می کرد
اما باز می گفتم
هیچ عیب نیست
که هر چه از تو می رسد
داغ می شود
بر دل رنج دیده ام
اگر نیستی
اگر دلم تنگ است
باز هم خیالی نیست
می گویم این
تقصیر تقدیر است
که هر چه می کوشم
از تو
جدا می افتم
حتی خوابت هم
دگر سهم من نمی شود...






22 شهریور 1400

علی دادخواه