پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
تا مقصد....
میخواستم فرار کنم... :)
تقصیر من نبود، آدما نامرد شدن:)
میخواستم فرار کنم جایی که هیچ آدمی نباشه...
به هیچ کس متعلق نباشه...
یادت بخیر!
نمیدونم چرا، ولی همینجوری یادت بخیر!:)
دلم خواست سوار اتوبوس شم، تا اونجا آروم آروم برم
اونقدر آروم که بتونم تا اونجا هی بهت فکر کنم
انقدر فکر که مغزم بترکه و متلاشی بشه
کتابی که میگفتی شبیه زندگی ماست، همراهم بود
به جای تو، کتابت همراه سفرم شد...
انقدر تا مقصد هی خوندمش هی به تو فکر کردم،
که وقتی خانمی که همراه همسرش پشت سرم نشسته بودن صدام کرد؛
اشتباهی اسم تورو کنار جانم نشوندم:)
حتی وقتی ازم اسم میدون شهر رو پرسید اشتباهی اسم کتابو گفتم
میبینی؟! بعد تو زندگیم شده سراسر اشتباه
اشتباه هایی که همش از نبودت نشأت میگیرن...
یعنی اگه الان بودی، نباید به کتاب نگاه میکردم!
عوضش مژه های فرت،
وسوسم میکردن تا آروم آروم انگشتمو روشون حرکت بدم:))
اصلا کاش بودی، تا سرمو میزاشتم رو شونت، و دلم با یادآوری بودنت
هی گرم میشد:))))
اما فقط افسوس...
که نیسی...:)))
-نوشته ی الهه حمزوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهریور و کتاب ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگِ خونینِ صلح
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن روز بارانی