تکرارِ غریبانه

وزش شب می دود جهان بی سکون مارا

طوفان به پا می کند از اشک هایی که بر چشمانم تکرار می شوند

شلاق می شود در نگاهم ، تکرار های غریبانه ...

جامه سیاه بر تن ندای کوری می دهد

ثانیه ها ایستاده اند تا بازگشتن دوباره مرا تماشا کنند

تکرار ها را بنگرند ... که شلاق می زنند بر بوسه های یادگاری ، که مانده است از تو بر من

قلاب دردندهٔ خاطرات بر گلویم قدم می گذارد

حنجره را می درد

فریاد می زنم و صدا ها خفته اند

دستان وادیِ فراق می فشرد حنجره دریدهٔ مرا

فریادی در نفس هایم گرگ می شود

زوزه می کشد

و بغض گلویم ، چشمانم را می شکند

ملتمسانه نام تو را بر زبان زمزمه می کنم

تبر می شود خاطره آغوشت بر جانم

اندک خواسته ای جز جاودان شدن در آغوشت نداشتم!

... با خزان پاییز کهنسال شدم

آنجا که دل را خزان کردی

و یاد مرا به دست پرستوان مهاجر سپردی

و من به امید عروس فصل ها ، کمین کرده بودم

بلکه خنده هایت را شکار دل کنم ...

موهایت همرنگ زمستان شد

و دستم در آرزوی نوازش خرماگون گیسوانت

به هرگز سفر کرد

از کران تا بیکران

غرق می شوم در عدم

آنجا که صندلی از زیر پاهایم می زنند

تا ریسمان ها مرا بی نفس کنند

به سزای گناهانم!

گناهانی چون انتظار برای جاوید شدن رویاها در صفحه تقدیر

و دلتنگی! که هرگز رخت رفتن بر تن نکرد از شهر دلمان...

گلوی این گنه کار بی عادت نیست

چه بس شب هایی که دلتنگی بر صورتم سیلی می زد

و اندوه چون زنجیری بر گردنم، راه نفس ها را می بست

و من در بن بست نفس هایم ، بیمار شدم

فریاد مبتلا به درد بر حنجره می خوانْد

التماس می کردم جان سوخته مرا در خشم آتش

گرفتار کنند

بلکه شعله ور شوم و با خاکستر دل

به بهشت چشمانش سفر کنم

که خیره شود به چشمانم، آنگونه که هرگز

و بشکند با وزش نگاهش، غبار شانه هایم را...

و من محو هور دیدگانش

به کهربای چشمانش

سجده می کنم بر صومعه وجودش

بلکه مرا پذیرا باشد و مِهر او سهم دل شود

گم می شوم در خیالی دور ، محو حکایتمان

حکایت امروز ما تاریخی ندارد

زمان و مکانی ندارد

ثانیه هایش غریب است

در خویش تو را می نگرم

و به استشمام عطر نفس هایت بی امان می شوم

هنوز نفس هایت عطر نرگس می دهد

از جناق بازو هایت تا انار لب هایت

آنجا که بوسه های مرا بیگانه می داند

بوی نوازش می دهد ...

آبژ وجودت تسلی بخش روح بی جان من است

از خیال ژرف چشمانت گذر می کنم

به تالاب شب می رسم به فریاد های کشته شده در خفقان

و فقط قلم می داند که هنوز خیال تو بر اشک چشمانم

بی پروا می رقصد ...!

با خزان پاییز و عروس فصل ها

کهنسال شدم

زمان باری دیگر آغوش باز کرده برای رویاهای کهنه دل

تا بهار شوی ، در هوایم شکوفه بدهی

و رویاها را بر صفحه خاطرات ، قاب کنی!

بگذار با بهار نفس هایت سبز شوم

و در کالبد بوسه ای

در خنده هایت غرق شوم :)