Always the poet, never the poem=))
تکه هایم...:)
تیکه هایم...
همان هایی که وقتی زمین ریختند
با پایت به زیر کابینت فرستادیشان
گفتی برمیگردی و چسبشان میزنی
اما تا مدت ها برنگشتی
خورده هایم را را جمع میکردم تا وقتی که میایی
اذیت نشوی
شکلشان را تغییر دادم تا دست هایت نبرند
اما اخرین باری که دیدمت فقط از جلوی در رد میشدی
وسایلت دستت بود...
داشتی میرفتی
کارگر با دست کش های زمختش با ملایمت
تکه هایم را برداشت
فک کردم او مرا به هم میچسباند
درست فکر کردم
او مرا چسباند اما فقط چند تکه را
هنوز تمام نکرده بود که زنش صدایش کرد
او رفت و من همانجا ماندم
پیچ و میخ ها به کنارم میریختند
گاهی کتاب یا مجله ای
روز ها، ماه ها و سالها انتظار کشیدم
تا باری دیگر کارگر امد
پیر و فرسوده شده بود
با اشتیاق نگاهش کردم و تیکه هایم را که برایش تمیز کرده بودم نشانش دادم
اما او بدون توجه به من
تیکه هایم را جمع کرد و بیرون از حیاط برد
و در ماشین بزرگی از اشغال های دیگر ریخت... :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
با تماشای این فیلمها به دوران کودکی و نوجوانیتان بازگردید! + معرفی و بررسی ۵+۲۰ فیلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عنوانش باشد برای بهار!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان خانه قدیمی