جماعت , من دیگه حوصله ندارم...



تعارض میان id .ego .super ego در تمام ثانیه های زندگی , گند میزنن به احوالات آدم! دیگه حالم بهم میخوره از تعارض روانی... هر شب رویاهایی پالایش گر که تبدیل به کابوس میشن , کابوس هایی که طی روز خفه کننده ست و روزهایی که به کابوس شب میرسن! واقعا این قطعه از شاملو تنها همدم این لحظات ه "جماعت من دیگه حوصله ندارم...! " حوصله ندارم . دوست دارم در رویایی غوطه ور شم که هیچوقت " فعل و زمان و مکان " نداشته باشه . اصلا از تمامی افعال جهان بیزارم... درواقع انسان محکوم به زندگی ست.شاید خنده تون بگیره ولی من میگم ما محکوم به جهانی هستیم که فروید برای ما خلق کرده. اهمیتی نداره چقدر با روانکاوی آشنا باشیم یا حتی اصلا اسم فروید هم نشنیده باشیم , مهم اینه که نمیشه ازاین گرداب خارج شد . چه دوران دبیرستان که برای اولین بار با فروید آشنا شدم , چه دوران کارشناسی که غرق مطالعه روانکاوی بودم و چه الان که دارم سعی میکنم که روانکاوی رو بسط بدم و شاید از دل روانکاوی یه موضوعی برای پایان نامه ارشد سال آینده م پیدا کنم . در هر صورت من در گرداب روانکاوی داشتم دست و پا میزدم و الانم دارم دست و پا میزنم . امروز یه استادی سر کلاس راجع به نقص های شناختی در کودکان اتیسم صحبت میکرد. خودم نفهمیدم چی شد فقط یهو دیدم میکروفون رو باز کردم و گفتم ناهشیار در این سیر تحول شناختی دخیله... استاد گفت چه ربطی داره؟ دیدم کل زندگی من به فروید چه ربطی داره؟ اصلا مگه میشه چیزی به فروید مربوط نباشه؟ از صبح شنبه تا آخرین ثانیه ی آدینه تعارض روانی در من فعلیت داره. بی پرده میگم که در همه ی انسان ها فعلیت داره . پس مگه میشه فروید رو نادیده گرفت؟ من هیچوقت نه اونقدر که باید لذت میبرم, چون super ego نمیذاره , نه اونقدر که باید به وجدان و من آرمانی نزدیک میشم , چون id نمیذاره... دیگه تعارض با دنیای واقعی و عناصر درون شخصیت که به کنار... جماعت , من دیگه حوصله ندارم...