خوشبختی...

صبح ها با هاله ای از نور خورشید برمی‌خیزم و شروع میکنم به نوشتن...

خاطرات کودکی را به یاد می آورم ، وقتی به خودم میایم ساعت ها گذشته و من غرق افکارم بوده ام؛

عصر ها در باغ قدم میزنم و به صدای آرامش بخش رود و بلبل گوش میسپارم ، چه موسیقی گوشنوازی!

شب ها همراه دوستانم در خیابان ها قدم میزنیم،

مردمی که از کنارمان میگذرند هر کدام مشکلی دارد ولی کسی میخندد ، کسی میگرید ، کسی خوشحال است ، کسی ناراحت ، کسی غم دیده ، کسی....

ولی همگان رهگذرند و از این خیابان و از کنار من میگذرند و خنده و گریه هایشان را ، غم و شادیشان را به خانه میبرند

وقتی کسی را میبینم که میگرید و حال خوشی ندارد میفهمم من خوشبخت ترینم دختر جهانم.