آقای (سابقاً) راوی
دربارۀ تنهایان
این که ما تا چه حد میتوانیم تنها باشیم و تا چه حد تنها هستیم مسئلۀ مهمی است. یکی از چیزهایی که بهنظرم تنهایی را جذاب میکند، این است که فک و دهان آدمی اندکی میآساید و آرام میگیرد. صدای انسان خاموش میشود و گوش و چشمش بیش از قبل فعال و متمرکز میشود. آنگاه است که تلاشت معطوف به دقت در اطراف است. و ریز میشوی در جریانِ پدیدهها.
حرفزدن کارِ سرسامآوری است. چون وقتی آدم حرف میزند میزان فکرکردناش به پایینترین حد ممکن سقوط میکند و خودش صدای خودش را نمیشنود و فقط میفهمد که دارد دهانش را باز و بسته میکند. و گاهی اوقات هم خسته میشوی از حرفزدن. و از قضا شاید سرشتت را جوری بنا کرده باشند که محکوم باشی به مشارکت در بحثها و نقشآفرینی و اِبراز وجود و در عین حال که کانونِ بحث را گرم میکنی، در همان جای تنگی که برای فکرکردن در ذهنت باقی مانده است، با خودت میگویی ای کاش میتوانستم خفه شوم و حرف نزنم و آرام بگیرم. مثل این است که افتادهای در سراشیبیِ پرسرعتی و مسیری را بیوقفه طی میکنی و هیچ دستاویزی هم آن گوشه نیست که با توسل به آن از سرعتت بکاهی.
سپس وقتی از جمع دور میشوی، آن موقع است که یک نفس راحت میکشی. و خدا را شکر میکنی که از مخمصه بیرون آمدی. یکی از معدود خوبیهای فضای مجازی، این است که آدم میتواند حرفهایش را گزیده بگوید و با اِشراف نسبی روی آنها گفتوگو کند. میتواند صدایش را چند بار ضبط کند و هر کدام که به دلش نشست را برای ارسال، انتخاب کند. یا موقع تایپِ حرفهایش کلمۀ مناسب و دلخواه را انتخاب کند. که البته این نیز خود تیغِ دوسری است که میتواند به باسمهایبودن روابط و تصنعی و کنترلپذیریِ آنها شدت ببخشد و از آن جنبۀ ناب، طبیعی و انسانیِ آنها بکاهد.
این است که وقتی کاری را بهتنهایی انجام میدهی، و همان کار را عموماً با دیگری یا دیگران انجام دادهای، به این تفاوتها پی میبری و از آرامشِ جسم و ذهن خود کیف میکنی. توجه آدمها نیز، وقتی تنها هستی، بسیار بیشتر به تو جلب میشود. انگار کسی انتظار ندارد که یک نفرْ وقتی تنهاست به گردش برود. یا بهتنهایی در رستوران غذا بخورد. انتظار دارند همیشه یکی بغل دستت باشد. ولی همینها نمیدانند که اگر عادت کنند که لزوما تفریحات یا فعالیتها یا سرگرمیهاشان را با کسی دیگر انجام ندهند، چه موهبتی نصیبشان میشود. من هم وقتی میبینم یک تنها، دارد یک کاری میکند، خیلی جذبش میشوم. هرچند بعضی تنهاییها موقتی است و میفهمی که طرف ناخواسته و بالاجبار تنهاست یا مثلا منتظر کسی است. برای همین فروغِ یک فردِ تنهای داوطلبانه را در چهرۀ این افراد نمیتوان دید. اما تنهای یگانه و داوطلب، توی چشم میزند. وقتی می بینیاش، که دارد برای خودش راه میرود، چیز میخورد، موسیقی گوش میدهد یا مینوازد، یا خیابان را از نظر میگذراند، دلت میخواهد تنهایی و خلوتش را به هم بریزی و از رازش پرده برداری. او بیقید و لااُبالی و وارسته است و همین که بندی بر پیکرش نیست، ما آدمهای دربند را به خود جلب میکند. و حسادت ما را بر میانگیزد.
تنهایانْ سرورانِ عالم اند. و چه اندک اند کسانی که بتوان این تنهایی را، که رازِ هستی است، با آنها شریک شد. این یک مورد تقریباً شریکناپذیر است. تنهاترینهای عالم هم وقتی با هم روبهرو میشوند، میشوند دو ابژه برای یکدیگر. من او را گوش میبینم و او نیز مرا. او مرا وسیلهای میبیند و من نیز او را. و چه سخت است که برای کسی، بدونِ چشمداشت و تقلایی، فقط گوش باشی و بشنویاش. سخت است که بتوانی در یک تعامل، از خودت بزنی و همۀ فرصتها را در اختیار طرف مقابل بگذاری. اگر توجه کرده باشید، بیشترِ گفتوگوهای ما، با وجود اینکه گفتوگو مینامیمشان، درواقع تکگوییهای معطوف به خود هستند. یکی دارد از قضیه یا اتفاقی که برایش پیش آمده است صحبت میکند. تا حرف او تمام شد یا حتی نشد، من میگویم که: «آره اتفاقاً "من هم"...» و نفر بعدی میگوید: «خوب شد گفتی؛ "من خودم"...» و هر کسی بدین ترتیب سعی میکند نمودی از زندگیِ خود را در این به اصطلاح گفتوگو بگنجاند.
شاید هم این از بیچارگی ما آدمها بر میخیزد. که آنقدر حقیر و بینوا و تکافتادهایم که میخواهیم بهنحوی خودمان را بشناسانیم و به آدمها بگوییم که: «ببینید! من هم هستم و اتفاقاً یک چنین وقایع/قضایا/حوادث/موقعیتهایی برای من هم پیش آمده است. من هم یک جایی در این دنیا پر کردهام. پس حق دارم که در گفتوگو با دوستانم اندکی از خودم حرف بزنم؛ حق دارم.»
اگر بر فرض تو نخواهی چندان معطوف به خود حرف بزنی، از تو میخواهند که از خودت بگویی. انگار یک جور قرارداد یا معامله است. باید از خودت بگویی تا بعداً بتوانند از خودشان بگویند و از این مدتْ زمانِ گوششدنِ تو با تمام توان بتوانند استفاده کنند. یا چون قبلاً از خودشان گفتهاند، حس میکنند به تو یک "گوش" بدهکارند و میخواهند این دینشان را به تو ادا کنند و با اشتیاقِ فراوانی به تو گوش دهند و سر تکان دهند و با تو همراهی کنند. همهاش همین نظریۀ کنش عقلانی است.
و اگر کسی نه برای این که بعداً بخواهد از خودش برایت بگوید، یا اینکه قبلا از خودش گفته باشد و بخواهد جبران کند، بلکه فقط برای تو و شنیدنْ از تو، به تو گوش دهد، این فرد به راستی یک ایثارگر و دوستدارِ حقیقی است. او اشتیاق بسیاری به تو دارد و میخواهد ببیند چه میگویی و چگونه میگویی تا بر بندبند وجودت سایه اندازد و نفوذ کند و فهمش کند. این آدمها، تنهاترینها هستند. اینها همانهایی اند که میتوان باهاشان تنها شد. و حتی دقایق و ساعاتی را هم در کنار آنان، با فَک و دهانِ آرام و آسوده سر کرد. چه، اگر تو حرف نزنی، او نیز نه که حرفی نداشته باشد، که بیش از هر کسی حرف برای گفتن دارد، حرف نمیزند. او همیشه گوش بوده است و دیدگان. و فقط به درون راه داده است و از درون به بیرون نمودی نداشته است. از تنهاییِ خود میان جمع و در کنار آدمها لذت میبرده است و حالا به نظرش رسیده است که این تنهایی را اندکی بسط دهد و تو را نیز، به زیر سایۀ این چترِ خاکستری بکشاند. و اما تو فقط برایش حرف میزنی. و حرف. و حرف...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز خون سالار!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رسیدیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی کلنگ مان تیز نبود !