رفتن و ماندن، کشته شدن و مرگ

‌

‌امین: چته بابا چرا اینقدر خودتو عذاب می‌دی

خودم: حالم خیلی هم بده، بدجوری هم بد مث وقتایی که با چند نفر میخوای عکس بگیری، همه اونا دست انداختن گردن هم دیگه و تو با دلهره کنارشون ایستادی و تهش می‌فهمی تو عکس ننداختنت ، حالم بد؛ بشدت برزخ...

گیر کردم؛ نه! تو گل گیر کردم، بین موندن و رفتن کلافه ام.

امین: من که می‌فهممت؛ میدونم چقد شکسته شدی، اما کاش بودن کسایی هم که درکت می‌کردن؛ به هر حال من کنارت هستم، من و خودت یه کاریش میکنیم دیگه...

خودم: خوب یادمه، می‌دونم که توهم یادت میاد! نیمه شهریور سال ۹۴ بود؛ روزای آخری بود که بابابزرگ می‌تونست بشینه و به راحتی حرف بزنه؛ دستاشو گذاشت روی پاهاش، با همون لحن پیرمردی شعر میخوند

هنوز صداش تو گوشمه که میگفت:

مانده ام اینجا برم یا نروم

بروم می‌کشنم؛ گر نروم می‌میرم...

۱۵ روز بعد دیگه نتونست شعر بخونه و دیگه هم نخوند...



می‌دونی امین حال منم بین رفتن و موندن شده، و این حال تموم نمی‌شه

اصن میدونی چیه یه مدتی هست نمی‌رسم به خواسته هام؛ حالا میخواد یه لیوان آب باشه یا آرزو.

امین بدطور گرفته‌م؛ یه دل سیر اشک میخوام...

امین: تو به اعتماد نیاز داری، من شاهدم این سالها که بهت میدون ندادن،‌و الا تورو چه به خستگی و شکستگی، انتظار زیادی کشیدی‌و اعتمادی ندیدی؛ علتش رو هم خودت خوب میدونی...

خودم: دنبال این بازیای تکراری نیستم اشک میخوام.

‌