من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم ...
رها تر از پرنده
تاریخ دقیق اتفاقها یادم نمیمونه؛ فقط احساس غلیظی که تجربه کردم باعث می شه بعضی اتفاق ها برام بُلد بشن و یادم بمونه. حالا اون احساس غلیظ ممکنه خوب و مسرت بخش و شورانگیز باشه یا بد و دردناک و خجالت آور.
شاید هفت یا هشت سال گذشته یا کمتر و بیشتر؛ نمیدونم؛ توی حرم امام زاده صالح نشسته بودم یا شاید توی حیاطش؛ شب بود یا نزدیک غروب؛ سرم پایین بود؛ شاید دعا میخوندم یا شاید نه؛ احساس کردم چیزی توی آسمون پدیدار شد؛ سرمو بالا آوردم و در کمال شگفتی گنبد و گلدسته های مسجد جمکران رو دیدم. یه طرح پروفایلی از گنبد و گلدسته های مسجد جمکران رو، آسمون مثل یه صفحه نمایش یا تلویزیون بزرگ داشت پخش میکرد.
از جا پریدم و گفتم امام زمان ظهور کرده.
تمام وجودم پر از سرور شده بود؛ باورم نمی شد بالاخره اتفاق افتاده؛ اون هم در زمان حیات من.
از نگاه های بی خیال دو خانمی که به خاطر حرف من با بی حوصلگی سرشان را بلند کرده بودند خجالت کشیدم اما اهمیت ندادم و سریع از امام زاده خارج شدم تا به سرعت خودمو به خونه برسونم. اطمینان قلبی داشتم که حتما کسان دیگری هم از ظهور امام زمان آگاه شدن و حتما جمع میشن که به دیدنش برن؛ پس باید با عجله آماده بشم و یه گروه رو پیدا کنم تا از قافله جا نمونم.
در کسری از ثانیه چنان شجاع و نیرومند شده بودم که میخواستم کوه رو جا به جا کنم.
با چشم بر هم زدنی نزدیک خونه بودم؛ انگار که پرواز کرده باشم.
مینی بوسی در فاصله ی 100 متری خونه ایستاده بود؛ و پسر جوونی به مسافرا برای سوار شدن کمک می کرد، نظرمو جلب کرد؛ انگار یکی از گروه ها رو به همین راحتی پیدا کرده بودم.
پرسیدم: کجا میرید؟
پسر جواب داد: میخوایم بریم امام زمان رو ببینیم.
من بی معطلی و فکر به سمتشون رفتم تا سوار مینی بوس بشم؛ حتی نگفتم صبر کنید به خونواده م خبر بدم. حتی مطمئن نیستم اصلا این فکر تو سرم اومد؟
نمیدونم چی شد ...
خوابم تموم شد یا بیدار شدم، اما همه چیز محو شد و من دوباره شدم همین مینویی که هستم. با همه ی ترسا و فکرای بیخودی که هر روز باهاشون بیدار میشم و هر شب باهاشون میخوابم.
تمام شیرینی خوابم احساس سبکی و شجاعت بی نظیری بود که تا اون شب تجربه نکرده بودم.
توی خوابم خبری از امام زمان نبود که بخوام خوشحال باشم بنده ی معصوم خدا رو توی خواب دیدم. اصلا کل موضوع چیز دیگه ای بود.
شاید باید این حس شیرین رو تجربه میکردم که ...
که چیکار کنم؟
انقدر حس خوبی بود که از اون شب هزار بار دلم میخواد باز همون خوابو ببینم.
برای حس رهاییش
برای اینکه تمام وجودم بدون سرسوزنی ترس بشه
سبک تر از پرنده
روی ابرها
یعنی ممکنه؟ ممکنه آدم بتونه انقدر شجاعانه و بدون کوچکترین فکر یا نگرانی تصمیم بگیره و عمل کنه و اطمینان داشته باشه کارش درسته و حتی اگر غلط هم باشه حاضر باشه جواب همه ی دنیا رو بده؟
حتما ممکنه. وگرنه چجوری میشد حسشو تجربه کرد؟
نمیدونم با این بی عملی خودم چه کنم؟
چجوری باید زندگی کنم که به اونجا برسم که از هیچکس نترسم یا برای تصمیم هام نیاز به اجازه ی هیچکس نداشته باشم.
نمیدونم بگم ای کاش این حس رو تجربه نمیکردم یا خدا رو شکر که این حس رو تجربه کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معضلی به اسم اُپن آفیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات تلخِ بی جواب
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشته حقیقت یا خیال