رهبر، پدر، چوپان ...



از ایام نوجوانی شنیده بودم که برخی پیامبران مانند حضرت موسی و رسول گرامی اسلام چوپانی را تجربه کرده بودند.
به سادگی فکر میکردم که شاید هدایت گله، آمادگی برای هدایت انسانها به دست خواهد آورد و یا اینکه چوپان در خلوت دشت و کوهستان به شهودی می‌رسد که او را به مراتب بالاتر هدایت خواهد کرد.
در كتب عهد جدید -انجیل- هم اصطلاح گله گم شده و چوپانی حضرت مسيح برای پیروان خود را خوانده بودم.
اما این تعارض را هم احساس می‌کردم كه انسان کجا و گوسفند کجا! و تشبيه گله گوسفندي كه پرورانده مي‌شود براي ذبح و جامعه انساني كه پرورش مي‌يابد براي رسيدن به خدا تا كجا بدون ربط است.


دو رخداد چشم من را بر روی واقعیتی گشود.
اول از همه خواندن حکایتی درباره حضرت موسی و رخداد دوم به دنیا آمدن اولین فرزندم ابراهیم عزیزدر سال 1384 بود.

  • چوپان...

روزی هوا تابستانی و بسیار گرم بود، حضرت موسی ـ علیه السلام ـ در صحرا و دامنه کوه به چراندن گله سرگرم بود، یکی از بزغاله‌ها از گله خارج شد و تنها به سوی بیابان دوید، موسی ـ علیه السلام ـ به دنبال او، بسیار دوید و از گله, فاصله زیادی گرفت تا شب شد، سرانجام موسی ـ علیه السلام ـ به بزغاله رسید و طرف او رفت, با اینکه بسیار خسته شده بود در بالای کوه او را گرفت و صورتش بوسید و دست نوازش بر سر پشتش کشید مانند مادر نسبت به فرزندش, او را نوازش داد، ذره‌‎ای نامهربانی با او نکرد، به او گفت: «گیرم به من رحم نکردی، ولی چرا به خود ستم نمودی؟» و با زبان عذرخواهی به او گفت: «ای حیوان امروز تو را به زحمت افکندم، ولی منظورم حفظ تواز حمله گرگ بود.»سپس آن را به دوش گرفت وبه گله رسانید.
وقتی که خداوند این صبر، تحمل و مهر را از موسی ـ علیه السلام ـ دید، به فرشتگان فرمود: «موسی ـ علیه السلام ـ شایسته مقام پیامبری است.»


  • پدر ...
    رخداد دوم به دنیا آمدن فرزندم بود. برای اولین بار با موجودی روبرو شده بودم که نادان و ناتوان بود و امکان رها کردن و بیخیال شدن و یا اتمام حجت کردن با او وجود نداشت! پاره تن من بود اما نه حرفی میفهمید و نه توانی برای انجام برخی کارها داشت. گرفتار شده بودم با يك موجود عزيز و نفهم و ناتوان!
    تا قبل از آن تجربه جمع این شرایط را در یک نفر ندیده بودم. یا کسی بود که پاره تن من بود و ضرر او ضرر من بود اما امکان بحث و تفهم داشت و در مواردی که لازم بود با تشریح وضعیت و استدلال و فراهم آوردن قدری دانایی یا توانایی از پیگیری امور روزمره او بی نیاز می شدم، یا اینکه با افرادی سر و کار داشتم که اگر چیزی را به صلاح می دانستم و به آنها می گفتم و اما راه خود را ميرفتند، به این نتیجه می رسیدم که مختار است سخن را بپذیرد یا خیر و اگر آسیبی به او رسد خودش خواسته است.
    فرزند من دو ویژگی جالب داشت اول اینکه نمی توانستی با نشتن و حرف زدن، او را به راه راست آوری و نیازمند مراقبت هدایت و کمک دائمی بود و دیگر اینکه اگر ضرری به او می‌رسید در اصل به من رسیده بود، بخشی از من بود یا من مال بود و ضرر به او ضرر به مال من من و ضرر به من بود.
    اگر می گفتم کاری یا چیزی خطرناک است نمی‌فهمید بلكه باید دائم او را از آن خطر دور می‌کردم. اگر امروز از خطر دور می کردمش ربطی به فردا نداشت آن کار را باید فردا و پس فردا و فرداهای دیگر هم تکرار می‌کردم و هیچگاه قادر به ترک یک کار تکراری از جنس هدایت و مراقبت دائمي نبودم. نمی توانستم با خودم هم بگویم که به من چه! من که صد بار او را از این خطر دور کردم بار دیگر اگر اتفاقی بیفتد پای خودش است. اگر او چيزي را از دست مي‌داد، اين من بودم كه چيزي را از دست داده بودم.
    چوپان نیز با چنین موجودی سر و کار دارد. چوپان وظیفه هدایت و مراقبت هر روزه دارد. به دو دلیل نمی‌تواند از این کار دست بکشد:
    اول اینکه گله او قرار نیست آگاه شود و از هدایت و مراقبت دائمي بی‌نیاز گردد. اگر امروز نباید وارد كشتزار همسایه شود فردا نیز همین طور است و گله هیچگاه این را نخواهد فهمید و این چوپان است که هر روز و هر روز باید این کار را تکرار و تمرین کند.
    دوم، چوپان نمی تواند نسبت به سرنوشت این گله بي تفاوت باشد زیرا این گله مال اوست و ضرر این گله، ضرر او خواهد بود.


  • رهبر ...
    فهمیدم که یک رهبر باید دو ویژگی داشته باشد: اول اینکه خود را در مقام مالک ببیند و ضرر جامعه را ضرر خود حس کند. دوم اینکه پا به پای جامعه برود و هر روز و هر روز رهبری کند و از مقام یک نصیحت کننده به مقام یک عمل کننده و جلودار تغییر وضعیت دهد.
    اگر رهبری گفت گور پدرشان! ده بار گفتم این بار نخواهم گفت، خودشان ضرر خواهند کرد، ديگر رهبر نیست. جامعه اش به شکست خواهد رسيد و او چيزي بيش از آنها ندارد. اگر رهبری نيز توقع داشته باشد که جامعه‌اش آگاه و توانا شوند و بی نیاز از رهبری گردند و از رهبری دائمی خسته شود باز هم رهبر نیست. شاید چیز خوب دیگری است، شاید یک نصیحت کننده است، شاید یک دانشمند است، شاید یک عالم است، اما رهبر نیست.
    رهبر چوپان گله‌ایست که ردای نرم و جای گرم تفکر و اندیشه را با راه سخت و ردای زمخت پیمودن مسیرهای دشوار عوض می کند و همراه گله اش می شود، سختی های آنها را تجربه مي‌كند، کوره راههای دشوار را كه گاه در اثر تصميم جامعه و نه او در پي گرفته مي‌شود مي‌پيمايد، به بوی آنها آلوده خواهد شد، اما دست آخر گله اش را به آنجا که باید می‌رساند، سالم و سلامت.