روزنوشت | سه: برندۀ دعوا کیست؟

روزنوشتِ یک

روزنوشتِ دو

____________________

۲۱ تیر

برندۀ دعوا کیست؟ آن که مشت اول را بزند یا آن که سیلیِ آخر؟ به هر حال من تایید یا تکذیب نمی‌کنم کدامش حق است. آن چه امشب رخ داد و شرحش خواهد رفت نیز، کمکی نمی‌کند و شاید موضوع را پیچیده‌تر کند.

اما قبل از این‌که به ماجرای جالب و مهیجی که امشب از سر گذراندم بگویم، اول باید بپردازم به تفاوت دو لفظ «سالن‌مطالعه» و «کتاب‌خانه» که غالباً نادرست به کار می‌رود و اگر به آن اشاره‌ای نکنم وجدانم را آزرده‌ام!

کتاب‌خانه کجاست؟ اصولاً وقتی این اسم را می‌شنوید چه چیزی در ذهن‌تان نقش می‌بندد؟ بله. کتاب. حجم انبوهی از کتابِ چیده‌شده در قفسه‌های بزرگ و برچسب‌های "ادبیات، تاریخ، فلسفه، روان‌شناسی، کامپیوتر و ...." که خورده بر پیشانیِ قفسه‌ها. حالا آیا ضرورتاً در کتاب‌خانه می شود کتاب یا درس خواند؟ می شود مطالعه کرد؟ خیر. حالا وقتی می‌گویند سالن مطالعه یاد چه چیزی می‌افتیم؟ یاد فضا و مکانی که توسط میزها و صندلی‌ها پر شده است و ساکت است و ترجیحاً باید خنک هم باشد (یا در زمستان گرم) تا بتوان در آن به‌خوبی و آسانی، مطالعه کرد و درس خواند.

شاید برخی از سالن‌مطالعه‌ها کتاب‌خانه هم داشته باشند. مثل همین‌جایی که بنده در آن یک کتاب‌دارِ نیمه‌وقت هستم. اگر درس منطق دبیرستان را درست به یاد داشته باشم و با توجه به جست‌وجویی که کردم، بین این دو اصطلاح باید رابطۀ «عموم و خصوصِ مِن وَجه» برقرار باشد. یعنی این دو در برخی موارد هم‌پوشانی دارند و در برخی موارد نه. به‌عبارتی:

بعضی کتاب‌خانه‌ها سالن‌مطالعه هستند.
بعضی سالن‌مطالعه‌ها کتاب‌خانه نیستند.
بعضی کتاب‌خانه‌ها سالن‌مطالعه نیستند.

منطق‌دانان اگر غلطی داشتم تصحیح فرمایند.

خلاصه. الله‌وکیلی بیایید این الفاظ را قاطی نکنیم. و هر سالن‌مطالعه‌ای را کتاب‌خانه و هر کتاب‌خانه‌ای را سالن‌مطالعه ننامیم. انگار روحم را خَنج می‌کشند هر وقت جای هم به کار می‌برند این دو را!

اما پیش‌زمینه‌ای دیگر باید بگویم قبل از ماوقع:

من همیشه، یعنی از وقتی که آشناییَتی با سالن‌مطالعه یافتم، مخالفِ بودنِ آن در پارک بوده‌ام. چیزی که تقریباً در اصفهان رایج و به نظر من نادرست است. فضای پارک معمولاً برای مطالعه و درس و تحصیل چندان مناسب نیست. نه تنها ترغیبت نمی‌کند برای خواندنِ درس که برعکس، تعقیب و تحریک می‌کند به نخواندن. بماند که می‌دانیم اگر کسی بخواهد درس بخواند یا نخواند، کاری را بکند یا نه، این‌ها بهانه و دست‌آویز است. اما این دلیل نمی‌شود که بگوییم چنین عاملی بی‌اثر و بی‌اهمیت است. تاثیر فضا و محیط را بر کنش‌ها و تصمیم‌ها و اقداماتِ افراد، اصلاً نباید نادیده گرفت. همین است که شاخه‌ای از علومِ اجتماعی، ریخت‌شناسیِ اجتماعی (Social Morphology) نام دارد که در آراءِ امیل دورکیم قابل ردیابی است و دست کم بخشی از آن، به این می‌پردازد که اماکن و خیابان‌ها و سازه‌ها و بناها، چه تاثیری بر وقوع یا امتناعِ کنش‌هایی جمعی و فردی می‌گذارند.

از این نظر که رَوَندگان به سالن‌مطالعه، در زمان‌های استراحتِ خود می‌توانند از سرسبزی و نشاطِ پارک بهره‌مند بشوند، این تداخل مفید و جالب است. اما این سرسبزی و نشاط چیزی نیست که مثلاً نتوان در حیاطِ کوچک و اختصاصیِ یک سالن مطالعه ایجاد کرد و دلیلی به‌شدت ناکافی است.

از آن طرف، شلوغیِ پارک به‌ویژه از ساعاتِ منتهی به غروبِ تابستان و رفت‌وآمدها و سروصداهای فراوان و ماجراهایی که ممکن است اتفاق بیفتد، پارک اصلاً مناسبِ میزبانی از سالن‌مطالعه نیست. سالن‌مطالعه باید حریم خاص خود را داشته باشد. حتی شاید بتوان گفت باید ایزوله باشد. به گونه‌ای که فرد برای استراحت که از سالن خارج می شود، نیفتد وسط هیاهوی مردمی که برای تفریح و وقت‌گذرانی و بازی‌هایی چون دختربازی و خراب‌بازی و توپ‌بازی به پارک آمده‌اند.

پسرکِ عینکیِ صورت‎‌جوشیِ پُرخوانی (معادلِ باادبانۀ خَرخوان) را تصور کنید که به محض خروج از سالن، به جای اندکی آسایش و تنفسِ هوای تازه و استراحتِ چشم، مشامش از لمسِ رَوایحِ انواعِ سیگارات و در برخی موارد عَلَفی‌جات کام‌روا می‌شود و چشمش از تماشای هم‌آغوشی‌های زوج‌های نونهال و نوجوان و جوان و میان‌سال و پیر، و رژه و خودنمایی پلنگان و دافانِ ایران زمین سرخ می‌شود! و این گونه وِی به جای این‌که با ذهنی باز و آماده بر گردد سر درس و بحثش و تستش را کار کند و صفحۀ شکلاتیِ کتابِ گاجش را بو کند، با ذهنی پر از دودودم و داف و شلوغی، می‌افتد روی صندلی!

با اجازه اندکی به حاشیه بروم: البته که من همۀ رفتارها و وقایعِ درون پارک را رد یا نفی نمی‌کنم. برخی‌شان که مشخصاً و واضحاً آسیب هستند و نیازمند رسیدگی و برخورد. آن‌ها به کنار. مثل استعمال مواد مخدر یا ایجاد مزاحمتِ مستقیم یا غیرمستقیم برای دیگران یا دعوا و لات‌بازی و داد و بی‌داد و مواردِ مشابه. اما کسی نمی‌گوید افراد در پارک، فارغ از جنسیت و نوع پوشش، نباید با دوستان‌شان پیاده‌روی و گردش کنند. یا کسی حق ندارد دست محبوبش را بگیرد و بیاید پارک و ساعاتی را بگذرانَد. مسئله این‌جاست که از قضا پارک برای همین کارهاست! پارک به روایتی "مکان" است برای چنین اعمالی و الحمدلله این موضوع را حتی تا حدی مسئولین نظامی و انتظامی و جمعیتِ دل‌واپسان و دیگرانِ مرتبط هم فهمیده‌اند و این است که دیگر یا نمی‌ریزند، یا کم می‌ریزند در پارک تا دختروپسرها و کاپل‌ها را جمع و ارشاد و پراکنده کنند.
بهترین مواجهه‌ای که در چنین جامعه‌ای با چنین حکومتی، می‌توان با چنین مواردی داشت همین است: این که ضابطین خودشان را بزنند به خریت و قوانینِ معوج و معیوب‌شان را نادیده بگیرند تا بیهوده تنش و درگیری ایجاد نشود. چون می‌دانند جایگزینی نیست و کاری نمی‌شود کرد. وقتی مجرای درست و معقولی برای چنین نیازهایی که در نوجوانی و جوانی به اوج می‌رسند، تعیین نشده، مگر می‌شود جز این کرد؟ امیدوارم کج‌برداشتی هم نشود که مثلاً حرف من این است که: «ملت بیایند در پارک جفت‌گیری کنند! چه اشکالی دارد! زمین خدا برای همین کار است دیگر! به کسی ربطی ندارد!» والله حرف من این نیست (که ازقضا همین مقولۀ جفت‌گیری در مکان‌های عمومی و نامعقول، از پارک گرفته تا قبرستان(!)، نیز گاه‌گاهی فیلم و عکس‌هایش در فضاهای مجازی منتشر می‌شود و عموماً خنده و تمسخر و تعجب کاربران را به دنبال دارد). منظور این است که حالا یک هم‌آغوشی و یک گرفتنِ دست و بوسه‌ای، در سایۀ درختانِ پارک و در جایی که اصطلاحاً خیلی هم "توی چشم" نیست، نباید چندان حساسیت‌برانگیز باشد. بماند که همین را هم برخی برای فرارسیدنِ فوریِ آخرالزمان و دهان بازکردنِ زمین کافی می‌دانند!

اما من حرفم این بود و هست: اساساً سالن‌مطالعه جایش در پارک نیست! یا دست کم در هر پارکی. این چند سالنی که من سراغ دارم در اصفهان و در پارک هستند، در شلوغ‌ترین و پُرحاشیه‌ترین پارک‌های آن مناطق هستند! پاتوقِ گَنگ‌ها و خلاف‌کارهای یک محل که عموماً پارک باشد، باید هم‌زمان محل تجمع درس‌خوانان نیز باشد! و همین می‌شود که می‌بینیم چندی از این نوجوانان، پیوسته در پارک هستند و هر از چند گاهی هم، از برای کاستنِ دردِ وجدان و یا سرزدن به وسایل یا شارژکردنِ گوشی یا تورق و تماشای عکس‌های کتاب و یا استراحت و استفاده از اندک خنکای آن‎‌جا، سری هم به سالن می‌زنند!

سالن‌مطالعه باید فضایی محصور داشته باشد و اختصاصی. که آن سکوتِ محضِ درون (که نگون‌بختانه سکوتِ محض هم نیست و فریادِ مرگِ کولرها و داد‌وفریادهای پارک و جیغِ لولاهای فرسودۀ دَرها و نالۀ صندلی‌های چوبیِ پوسیده و عَربَده‌های پُمپِ عصبانی و خستۀ آب، آن را بر هم می‌زند)، به یک باره تبدیل نشود به یک شلوغیِ سرسام‌آور!

چقدر حرف زدم! خسته نشدم؟ نشدید؟ بس است. اصلاً به جهنم. بروید همۀ سالن‌مطالعه‌ها را در پارک بسازید و آن‌هایی هم که در پارک نیست را خراب کنید و منتقل کنید به شلوغ‌ترین پارک‌های شهر! ببینم کجا را می‌گیرید!موضوع این است که من امشب زخمم را از این آمیزشِ نامبارکِ پارک و مطالعه‌گاه خورده‌ام! و جایش هم حالاحالاها خوب نخواهد شد!

قصه این است که امشب حوالی ساعت ۸ بود که از سالن آمدم بیرون تا اندکی قدم بزنم. همۀ توصیفاتِ بالا صادق بود: سروصدا و رقصِ دودها و حضورِ موثرِ پلنگان و زیبارویان و البته و مهم‌تر از همه، یک فقره هم‌آغوشیِ به‌شدت بدجا و بدموقع و روی مخ! همین موردِ آخر کار را به هم ریخت و غائله را به پا کرد! از سالن که خارج شدم دیدم روی نیم‌کت‌های درازِ روبه‌روی در، دو تا پسر و دو تا دختر جوان نشسته‌اند و هِرِه‌وکِرِّه‌شان بلند است. نه؛ دوتای‌شان درواقع لم داده بودند و پیچیده بودند در هم. یا درست‌ترش این که پسره داشت خودش را می‌مالید و می‌پیچاند به دختره. و این کار هم به‌شکلی جلف و مبتذل و جالبِ توجه انجام می‌شد.

آخر فرزندِ عزیزم! درست است من آن بالا جوازِ عشق‌بازی و هم‌آغوشی در پارک را صادر کردم، امّا ای کاش آن مجوز را دقیق و به‌همراهِ تبصره‌هایش می‌خواندی! ناقوساً آن‌جا زیرِ سایۀ درخت بود؟ دور از چشم و در خفا بود؟ خدا شاهد است نه! در آن لحظه شدیداً دلم می‌خواست بروم و بتوپم بهش که پاشو خودت را جمع کن بچه‌ریقو! لااقل برو پشتِ شمشادها! این‌جا کودک‌ونوجوان و خانواده و محصل و معتاد رد می‌شودها! که لامصب آخر ریقو هم نبود! حتی همان دو دختر هم ریقو نبودند دیگر چه برسه به پسرها! این شد که بی‌خیالِ تذکرِ رسالت‌مندانه‌ام شدم و رفتم اندکی قدم بزنم و بعد که برگشتم دیدم همان پسرۀ پیچاننده، درحالی که شاید نهایتاً دو متر آن طرف ترش یک سطل زباله بود، پاکت سیگارش را انداخت وسط پیاده‌رو. این‌جا بود که دیگر بر نتابیدم! شاید از خیر هم‌پیچانیِ بدریخت در ملأ عام بگذرم، اما از این یکی نه! اندکی صبر کردم و از نزدیک زُل زدم بهش. بعد با لحنی طلب‌کارانه گفتم: «هِی. آقا پسر. آره شما. کنار دستت سطل آشغاله. چرا پاکت سیگارت رو می‌اندازی وسط پیاده‌رو؟!» یکی نبود بگوید چه انتظاری از ملت داری رَئیس!

یک نیم‌نگاهی کرد به من و بعد رویش را آن‌ور کرد و گفت: «سوفوره جمعش می‌کنه.» گفتم: «سوفوره مگه نوکر بابای توعه؟ برش دار بنداز سطل آشغال!» از آن لحظاتی بود که برافروخته شده بودم و کوتاه بیا هم نبودم. خاصّه با آن جوابِ توهین‌آمیز و مستکبرانه‌ای که داده بود. ما هم ذاتاً چپ و استکبارستیز! دیگر گفتیم هر چه بادا باد! باید سرنگون کنیم پسره را و تا ته‌اش را برویم! و البته که تا ته‌اش هم فرو رفت!

در حینی که داشت جملۀ «سوفوره جمع...» را می‌گفت، اندکی حالت تدافعی به خود گرفته بود. گویی خوی همآوردطلبانۀ من را استشمام کرده بود. بعد که آن جمله را در جوابش روانه کردم، بلند شد و آمادۀ رزم شد و آمد توی سینه‌ام و صورتش را نزدیک صورتم آورد که: « به تو چه اصن؟ مگه تو می‌خوای جمعش کنی؟ دوست داشتم انداختم این‌جا تو هم برو که گُه‌خوریش به تو نیومده!» واویلا. نمی‌دانم چه شد که این طور شد. کله‌ام داغ کرده بود و به سرعت دو دستم، مستقل از خودم، پسره را هُل دادند در جوی و افتاد روی شمشادها.

این جا دیگر نفهیمدم چه شد که آن رفیقش هم آمد سمتم و خودش هم از توی جوی و جریانِ گذرِ عمر برخاست و با مشت‌ولگد آمد سراغم. دو به یک بودیم ولی من سعی کردم بیش از خوردن، بزنم. و انصافاً هم بد عمل نکردم. به‌خصوص آن لگدی که روانۀ شکمِ آن یکی پسره کردم که تقریباً ناک‌اوتش کرد. خوش‌بختانه یک سری از بچه‌های سالن هم که برای استراحت بیرون بودند و حرف می‌زندند و چندی از همان دوستانی که ساکنِ پارک بودند بیش‌تر تا سالن، ماجرا را رصد کردند و از آن جا که من را می‌شناختند، آمدند و کمکم کردند و جدایمان کردند و غائله خوابید. آن‌ها نیز دختران‌شان را برداشتند و از آن حوالی رفتند.

من هم چون پیراهنِ سادۀ محضِ سُرمه‌ای و شلوارِ پارچه‌ای به تن داشتم و محاسنم هم بلند بود و خلاصه از نورانیتی برخوردار بودم که من را به برخی اعضای برخی گروه‌ها منتسب می‌کرد، از POV یکی از همان اعضا داد زدم و به پسره گفتم: « پیدات می‌کنم و شب میام سراغت! درستت می‌کنم!» البته این را در حالی که مطمئن بودم خطرِ او دفع شده است و دیگر بر نمی‌گردد و حتی شاید صدایم را هم نشنود گفتم. اما دست کم لاتی‌ام را در بین شاهدان و بچه‌های سالن پُر کرد. از فردا صدای تشویق و فریادهای «کتاب‌دار دوستت داریم، کتاب‌دار دوستت داریم» در سالن طنین‌انداز خواهد شد و من را با این گل‌های حلقه‌ای به استقبال خواهند آمد از برای دفع اشرار و مفاسد و منحرفینِ پارک.

و آن پاکت سیگار هم هنوز کف آن‌جاست و در عوض استخوان گونۀ چپ من درد می‌کند و دماغم هم زخم شده است و پا و دستانم نیز، کوفته. و البته

Le conseil de la nuit: Ne croyez pas toutes les choses que vous avez lu dans cet écrit. surtout la fin et le récit de la cigarette. L’écrivain n'est jamais quelqu'un de la vérité! c'est une réglementation! Bonne Nuit!

کمبود عکس چه می‌کنه. البته که به هر حال می‌شه ارتباطاتی یافت بین مضمون متن و عکس. همیشه می‌شه. بله می‌شه. خوب هم می‌شه.
کمبود عکس چه می‌کنه. البته که به هر حال می‌شه ارتباطاتی یافت بین مضمون متن و عکس. همیشه می‌شه. بله می‌شه. خوب هم می‌شه.