آقای (سابقاً) راوی
روزنوشت | یک: بچهغول
روزِ نمیدانم چندمِ مشغولیت، ۱۹ تیر
زودتر از اینها باید شروع میکردم. شروع کردم درواقع اما آن سبک نمیتواند من را نگه دارد. نوشتن با دفترچه و قلم مطمح است. (مطمح کلمۀ جدیدی است که یاد گرفتهام، بله. بروید و بجویید معنایش را). خط بدم و البته خیسی و خستگیِ زودرس و کلافگیِ متعاقبش، مانع نوشتن با دست میشود. هایدگر نبودی ببینی جوانان به چه روزی افتادهاند که مگر در موبایل و لپتاپ، نمیتوانند نوشتن را. یا ای تو هابرماس. یکی از این دو بود که در برابر تایپکردن مقاومت میکرد و آن را مصداقی از یک بیگانگیِ فلسفی و هستیشناختی یا نمیدانم چه، میدانست و تا لحظۀ آخرِ فعالیتِ ذهنی و علمیاش با دست نوشت. راستی را خوب شد من ۱۰۰ سال پیش علاقهمند نشدم به نوشتن. کارم سخت میشد. هرچند خودم را سازگار میکردم. کاری است که هر روز میکنیم. جای نگرانی ندارد.
فکر نمیکنم هر روز بتوانم مفصل و کامل بنویسم. اگر فرض کنیم چیز خاصی هست که نیاز به مفصل و کامل نوشتهشدن داشته باشد. اما همان سادگیها و روزمرگیها و رومخیهای تکراری هم کافی است بهنظرم. ترجیحاً در همان ساعاتی نوشته شود که در هیبت کتابدار حضور دارم در کتابخانه. الآن که این را مینویسم عصر است و نیستم چیزی، مگر یک کتابخوان. یک عضو ساده. ترجیحاً و الزاماً بیشترِ ساعاتِ عصرها را باید معطوف کنم به درسخواندن. الآن را بگذریمش که دچار زدگی شدم و پریشانیِ احوال و خَواطر مانع شد تا این یک ساعت آخر نیز، پیوستگیِ درسیام را حفظ کنم. خیلی هم ناراضی نیستم البته. چه الآن، اینجا هستم. در خدمتِ محترم و شریف و دوسبِداریِ خودم و شما و آنهای دیگر. شبها هم میشود نوشت البته. اگر بتوانم خودم را کماکان در فضای سالن تصور کنم. برای کسی که بیش از 12 ساعت در روز را آن جا زندگی میکند کار سختی نباید باشد.
از آن زمان که پذیرفتم بیایم و نگهبانِ این کتابخانۀ نیمهروز شوم، قرار گذاشتم با خودم که رفاقت و صمیمیت و دوستی ممنوع! مبنا را گذاشته بودم از روز اول سگ باشم. موفق هم بودم تا حد مطلوب و زیادی. در اینجور کارها نباید با کسی رفیق شد و وا داد. باید مقتدرانه عمل کرد. زهر چشم گرفت. که بعد حرفشنوی داشته باشند از آدم. وگرنه بهقولِ پوری، سوارت میشوند. پوری همان بابایی است که مدیر داخلی سالن است و با او برای کار حرف زدم و بعد هم مشغول شدم. اگر پوری، با آن تبختر و تفاخر و القاب و رسم و رسومی که برای خودش قائل است، بداند اینجا با اشارۀ صِرف به سِمَتِ "مدیر داخلی" معرفیاش را خاتمه دادم، الساعه به خیلِ لیسانسههای بیکار میپیوندانَدَم.
اما خب... معمولاً اوضاع آن جور که میخواهیم پیش نمیرود. معمولاً که... غالباً. و این شد که عاقبت یک نفر زورکی با من دوست شد. آااام بله. تُرشرویانه باید بگویم شاید بتوان آن را دوستی نامید. یک دوستِ گندۀ طلبکار. از همان روز اول جوری رفتار میکرد و میرفت و میآمد انگار من آن یاروی کتابدارِ قبلیام که رفیقش بود. شاید آن یاروی قبلی را نیز به همین وِی به دام افکنده بود.
اما من که میلی به اسیرشدن ندارم. هرچند بازی خوردهام و دارم بهنفعش امتیاز میدهم. ولی خب. باید یکجوری تنگش را گرفت. لقب پوری را همان پسرۀ گندۀ طلبکار به او اعطا کرده. من هم لقب بچهغول را به او پیشکش میکنم. الآن است که سر برسد. او هم در همین ردیفی است که نشستهام. مدام در رفتوآمد است و تکاپو. اتراق کرده است روی یک میز. خودش و وسایلش پهن شدهاند به پهنای یک میزِ کامل. وقتی بلند میشود مثل تانک راه میرود و درهای سالن را با پرخاش نهفتهای که از زورِ بازویش ناشی میشود باز میکند و در طولِ سالن که راه میرود با بعضیها، خیلیها، خوشوبش میکند و مزه میریزد و هیچچیزی هم جلودارش نیست.
چهرۀ منی که روز اول پس از حرفهای پوری فکر کردم این مخزن کمپلت در اختیارم است، بعد از تجاوزهای گاهوبیگاهِ تانک به سنگرم، دیدنی بود. نگو یاروهای قبلی از جمله اللهوردیجان جوری وا دادهاند کار را که تو نَمیری انگار اینجا کاروانسراست. فرض کنید اللهوردی متولد ۷۶ است و بچهتانک ۸۴. همین که اللهوردی را با اسم کوچک صدا میکند و جوری صمیمی است که بیا و ببین، حجم وادادگی را نشان میدهد. اما اسمِ نیکی نهادم برایت. بچهغول. خجالت نمیکشی که متولد ۸۴ هستی و کلاس یازدهم؟ آن هم درحالی که بهت میخورد ترم چهار یا حداقل ترم دوی دانشگاه باشی. از نظر ظاهری عرض کردم. البته علاوه بر تانک، کسی هم اینجا نشسته است که بهطورِ میانگین سنش ۳ یا ۴ سال فراتر حدس زده میشود.
تا الان در ۹۹ درصد اوقات فقط همین بچهغول تردد ناضرور و بیجا داشته در مخزن. آن هم برای داغکردن غذا یا گذاشتن خوراکیجاتش در یخچال یا استفاده از آبِ جوش. لعنت. آنقدر که او کار برای کردن در این خرابشده دارد، من که خیر سرم مسئولش هستم ندارم. بیا و برو بتمرگ سر جایت دیگر! این معدۀ لامصب کورۀ ذوبِ زباله نیست که مدام هُل بدی داخلش! تازه قبل از او یکی دیگر هم بود که خدای را شکر، کنکور داد و پر کشید. و باز هم قیافۀ من وقتی هفتۀ پیش از او پرسیدم:« این هفته هم کنکور رو میدی و تموم میشه دیگه خدا رو شکر...» و او بیرحمانه و بدونِ اندک مجالی گفت:« نه. من سال دیگه کنکور دارم. هستم حالاحالاها ...» و پس از این سخن، لبخندی فردینوار زد و بهسانِ تانکی سَرِ پا، راهش را کشید و رفت، دیدنی بود (قیافهام را میگویم. جمله طولانی شد گفتم شاید یادتان رفته باشد این وصف متعلق به چه موصوفی است. آری این روزها قیافهام زیاد دیدنی و نادیدنی میشود).
وگرنه من آمادهام که این سرِ کمباد را به باد بدهم و نگذارم احدی پایش را در سرویسِ نسبتاً بهداشتیام بگذارد!آنجا اختصاصیِ من و پوری و اللهوردی است. راستی اللهوردی شیفت عصر را نگهبانی میدهد و من صبح. بهموقعش مفصل به او هم میپردازم.
فکر کرده فقط خودش میتواند پشت سر بقیه، رویشان اسمی بگذارد. من خودم اینکارهم چوجی. البته اینکه اسم و فامیل حقیقیاش را نمیدانم هم در اینکه حسکردم نیاز به ملقبشدن دارد، بیاثر نیست. او نیز اسم و رسم من را نمیداند. پس تا الآن یحتمل لقبی برایم تدارک دیده. چه غلطها! الساعه عضویتت را باطل میکنم بچه. در صورت لزوم جزء غول را هم از لقبت حذف میکنم که محقرتر جلوه کند. من هِی میگم بچه بچه بچه بچه بچه. و بعدش تو هِی میکنی گریه گریه گریه گریه گریه. با اُردنگی بیرونت میکنم به همین صدای کولر و هیاهوی تابستانۀ شبهای پارک قسم.
اینجا خیلی از دانشآموزها در اوقات استراحتشان، سیگار میکشند. جمع میشوند دور هم و دودی میکنند و بر میگردند داخل. تفریح و استراحتی ناسالم. بهگمانم قرار نبود آنقدر زود عادی شود مصرف سیگار در دانشآموزها. نامردها لااقل میگذاشتید بعد از دانشگاه علنیاش میکردید. ما هم میکشیدیم بهمولا. درواقع اندکدود میکردیم (اندکدود باادبانۀ چُسدود است. مثلِ اندکترم = چُسترم). ولی در پَسِ کوچه و بنبست و یا در پستوی خانه و با مقدارِ متغیری از واهمه و ترس. الآن را نمیگویمها. قدیمترها. هنگامۀ دانشآموزی. هرچند که باید بگویم هنوز هم پرقدرت چسدودکُن هستم و هنوز هم مظلومانه در پستوی کوچه و خیابان دود میکنم آن هم با فواصل زمانی زیاد.
هنوزم اون دانشآموزِ قدیمی زنده است
بعد حالا سوای آن سیگاریها، این بچهتانکِ کلهسیمی (اشاره به موها)، بساط پیپ دارد برای خودش. یک کیف کمری کوچک دارد و حمایلوار در استراحتها همراهش میبَرَد. البته خوب که نگاه میکنم من بسیار کمتر از این بچه سن داشتم که پیپ میکشیدم. ولی از شما که پنهان نیست، از خدا چه پنهان آن هم در پستو بود و یواشکی و اصطلاحاً فقط در "مکان". و نه در هر مکان. خب تا دیگر گَندِ مقایسۀ نسلی را در نیاوردهام بدرود.
ساعتی بعد....
قرار بود پرونده را همانجا خاتمه بدهم. اما واقعهای اسفانگیز رخ داد که شرح میطلبید. یک امشب را من ملالناک بودم و خواستم یک ساعتی زودتر به خانه بروم. رفتم مخزن برای خداحافظی از اللهوردی که بچهغول خیمه زده بود رویش و داشت سوالِ درسی میپرسید. ناگزیر از او هم خداحافظیدم. توی حال خودم بودم و رهادستانام (Handsfree) را آماده میکردم و قفلهای موتور را باز که دیدم تانک با حمایلشْ صدازنان، سر رسید. حمایل را که انداخته بود تو گویی یک ردیف نارنجک وصل کرده است به خودش. خواستم بگویم تانک تویی؛ آن که باید نارنجک ببندد به خودش مرحوم فهمیده است. مگر این که قصد کرده باشی تاریخ را واژگون کنی و تو نارنجکدار، بروی زیر حسین فهمیده و انتحارِ مقدس را رقم بزنی.
خلاصه.
آمد و گفت که مسیرت کدام است؟ گفتم فلان چهارراه. گفت: «عههههه. منم میخوام برم همونجا باشگاه. خونهمون هم نزدیک همونجاست. شما کدوم کوچهاید؟» گفتم: «فلان» باز گفت: «عهههههه. ما دقیقا توی کوچۀ روبهروی شماییم.» و باز هم قیافۀ دیدنیِ من. بعد گفت لطفاً ۵ دقیقه صبر کن که وسایلم را جمع کنم و بیایم تا با هم برویم. در این پنج دقیقه روی موتور نشسته بودم و در تاریکی به پارک و هیاهویش و آدمهایش زل زده بودم. بگذارید با عکسی وضع و اوضاعم را در آن دقایقِ سهمگین توضیح بدهم:
اما دست کم الآن میدانم که خدا هم نمیخواهد من حتی یک ساعت زودتر از کتابخانه خارج شوم! تا حداقل بتوانم تبعاتِ این بلای آسمانی را به حداقل برسانم. مرد نیستم آنقدر نمانم در سالن تا خود اللهوردی بعد از خاموشی، بیاید با التماس بیرونم کند و بگوید:«مرد مگر میخواهی شب هم اینجا بخوابی! بیا برو صبح ساعت ۷/۳۰ باید بیایی دوباره.» و آنگاه است که شاید بپذیرم و بروم! اما ای کاش میشد همانجا خوابید! ای کاش فقط ای کاش!
و منی که الآن دارم به ۷ صبح فردا میاندیشم و قصهها و ماجراهایی که در انتظارم هست و نیست...
این پرونده پیوسته باد برای مدیدِ ایّام...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نت نداریم اما امنیت که داریم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن روز بارانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمانهای معاصر فارسی(حاجی آقا)