زندگی در محاصره ی دریا




نیاز به زندگی تو یه جزیره دارم، قبلا حسم میگفت اگه تو همچین جایی برم، ممکنه احساس کنم محدود شدم و از همه طرف تنها چیزی که می تونم ببینم فقط دریاست. اما الان نظرم عوض شده، چون همین الانم به چهار دیواری خونه و آدم های اطرافم محدود شدم.

مثل یک زندانی تنها کاری که از دستم بر میاد این هست که تو وقت هایی که چراغ سلولم روشنه، رو صندلی بشینم و در مورد آرزوهام بنویسم. شاید با این کار معجزه ای اتفاق بیوفته و یه روز که حکم آزادیم اومد، همراهش یه دعوتنامه باشه برای اقامت در جایی که دوست دارم.

به اینکه چطوری می خوام زندگیمو وقتی آرزوم برآورده شد بگذرونم فکر نکردم اما میدونم اگه قراره اتفاق بیوفته، همه چیز خود به خود درست میشه، سعی می کنم قبل طلوع بلند شم و از پنجره بوی دریا رو استشمام کنم، بعد چند لحظه به دوردست ها خیره بشم و بعد یک فنجون قهوه.

میشه کنار ساحل یه دکه داشته باشم که داخلش همه چی پیدا میشه، از روزنامه و مجله گرفته تا تنقلات و بستنی. این جوری میتونم با آدم های زیادی ارتباط برقرار کنم. بپرسم از کدوم شهر اومدن و تا چند روز قراره اینجا بمونن.

بعد دم غروب کارمو تعطیل می کنم و در طول ساحل قدم می زنم و موسیقی گوش میدم. دوست دارم تنها باشم، حداقل به مدت کوتاهی و هر از گاهی آدما رو نگاه کنم که دست در دست هم باهم راه می رن و با صدای بلند می خندن و من فکر کنم زندگی می تونه چقدر زیبا باشه.

آخر شب توی تراس خونم یه غذای مختصر درست می کردم و بعد شام، رو به دریا به صندلی راحتیم تکیه می دادم و کتاب می خوندم. گاهی هم که لبریز از احساسات بودم، میرفتم ادامه کتابمو می نوشتم.

وقتی ساعت صفر می شد، به آدم های که در طول روز دیدم و باهاشون صحبت کردم فکر می کردم. ذهنم خالی می شد، با خودم میگفتم راحتم و دلم برای هیچکس تنگ نشده، تا وقتی که هنوز اهلی نشدم همه چیز روبراهه، می تونم تا صد سال همینطوری پیش برم بدون هیچ نگرانی، اما دقیقا نمیتونم تضمین کنم که تا آخر همینطور بدون هیچ دلبستگی پیش خواهم رفت، بالاخره یه روزی باید به خاطر یک نفر دل از جزیره بکنم و با اولین کشتی به خونه برگردم.

صدای موج ها مثل لالایی می مونه، چشمامو سنگین می کنن، فردا یه روز تازست با کلی آدم جدید.






27 مرداد 1400

علی دادخواه