سروِ افتاده

ستاره ها بی نور

چای ها سردند

چراغ ها خاموش

خنده ها دردند!


خاطرات بی رحم

آرزو ها دود

امروز بد

فردا نابود!


جاده ها دورند

آدمیان کورند

زندگی را سخت

عده ای مجبورند!


دهان ها باز اند

چشم ها بسته‌

کم محلی هم

به دل نشسته!


روزگار زهر و

دل ها شکسته

گُلک پژمرده

باغبان خسته!


کمر خم کرد این

سرو سی ساله

آنگه که شنید

دل به دیگری داده. . .!




1:01

عطیه اسکندری

10 شهریور

"1400"