عشاق در این ره جان میسپارند(:

مرا غم تو خوش تر ز شادمانی...!
مرا غم تو خوش تر ز شادمانی...!


به نام آنکه اشک را آفرید، تا سرزمین عشق آتش نگیرد

حالم مانند آن ماهی است که با هزاران زحمت و تقلا می‌خواهد از اعماق تنگ و تاریک دریا به آن بالا بالا ها سفر کند ، تا فقط طلوع و غروب خورشید را تماشا کند!

مانند آن غزال گریز پایی که هر روز با هزاران ترس از به دام افتادن،به چَراگاه می‌رود.

یا مانند وقتی که بی خبر از داغ بودن چاب آن را یک سره بنوشی و بسوزی،اما تا چشمت به یار افتاد از یادت برود که،کِه بودی و چه شدی و کجایی.



طلوع هایی که نیامده غروب شدند،در این جهنم سرد فراوان است.

بیا و به این طلوع ها خاتمه بده؛چراغ خانه من خیلی وقت است سوخته و این خانه در تاریی و سکوت و ابهام به سر می‌برد؛بیا و این چراغ سوخته را تعمیر کن!


با تو بودن ها تنها جوانه هایی بودند که در این کویر خشک خودنمایی می‌کردند.

اما حالا نه جوانه ای هست و نه تویی،فقط این اشک های شور هستند که نمی‌توانند بر نور سوزان سرد این صحرا غلبه کنند و این کویر را به نمک زار تبدیل کرده اند.


استعداد هایی که با رفتنت کور شدند.امید هایی که ناامید شدند‌.

راستی چه قدر است که نیستی؟!

میدانی!چون،آنقدر نبوده ای که بودنت را فراموش کرده ام.

آنقدر نبوده ای که به نبودنت عادت کرده ام،اگر بیای بودنت برایم غریبه است؛اما با این حال،حالم مانند دانش آموزی است که تا خواست انشایش را بخواند ، زنگ تفریح را زدند و همه بی توجه به حالش بیرون رفتند،حتی معلم که اولین آنها بود.


غباری از خاطرات بر قلبم نشته که اگر باشی ، حتی با جبران سال های نبودنت تمیز نمیشود؛ههههه!اما جالب این است که تنها جایی که نگذاشتم روی آن گرد و غبار بنشیند روی حکاکی نام تو بود.

میدانی؟درخت عشق تو هنوز پابرجاست!آن روزی که این نهال را میکاشتم می‌دانستم روزي خواهی رفت،برای همین سروی کاشتم که بر خلاف تصورات،شکوفه های عشق تورا پر بار تر از هر درخت دیگری میدهد؛ولی فکرش را نمیکردم که بدون میوه بماند!با همان شکوفه های سرخی که الان به سیاه مات تبدیل شده اند.

#با تو بودن را دلم می‌خواهد!
#با تو بودن را دلم می‌خواهد!



بودنت مانند طعم چای با خرما برایم شیرین بود.

بودنت مانند چای سردشده پررنگ تلخ برایم شیرین بود.

نگاه کردن به چشمان تار و سیاهت و برق درونشان مانند نگاه کردن به ماه کامل و آسمان تاریک و سیاه بدون ستاره بود.

چشمانی که آخرین دیدارهارا ظبط کردند ولی تو مرا از دیدن دوباره شان محروم کردی و مرا در حسرت آغوشت رها کردی و رفتی؛و قلب دختری اینجا شکست.

از همان لحظات خداحافظی دلتنگت شدم!

حس خوبی به رفتنت نداشتم و می‌دانستم برنمیگردی!و اما منی که نتوانستم تورا از رفتن منصرف کنم!

...!
...!



و اما دلتنگی های این روزهایم!این دلتنگی ها آنقدر خالی از توصیف اند که واژه ای برای لبریز خالی بودنشان پیدا نکردم.

:)
:)