قطار
داستانکی کوتاه از تمرین کلمه برداری
از ایده های استاد شاهین کلانتری
چیزی که واضح و مبرهن بود، این بود که از دست بد ذاتی همسرش خشمناک بود. او را لایق بدست آوردن چنین پول هنگفتی نمی دید. چه بسا او را بسیار نالایق و بی کفایت هم می دانست. در تمام طول مسیر با همسرش دعوا کرده بود. باز هم در قطار حضور داشت. نمی دانست چرا تمام تراژدی ها و ناراحتی های او باید در قطار رخ بدهد. همیشه یک رنگ قرمز و قهوه ای هم پس زمینه تمام صحنه های تزاژدیک زندگی اش بود. اما این بار با بقیه روزها فرق داشت. همینطور که با همسرش با لحن زننده ای صحبت می کرد و از سکوت و بی تفاوتی همسرش رنجیده خاطر شده بود، به بیرون نگاه کرد. رنگی آبی آسمانی با رگه هایی از سبز چمنی و صورتی لطیفی فضای اطرافش را پوشانده بود. آنقدر از دیدن این رنگ ها زنده دچار هیجان و حرارت شد که نیمی از تقوای از دست رفته اش به سوی او بازگشت و نیم دیگر را هم هنگام ایستادن قطار و خارج شدن از آن محیط انباشته از غم ها و آزردگی بدست آورد. از مشاهده منظره باعظمت روبرویش دچار افتخار شد. چه اتفاقی افتاده بود که اینبار قطار او را به چنین مکان اسرار امیزی هدایت کرده بود. خیابانی بزرگ به عرض چند صد متر که دو طرف آن را قصرهایی زیبا و پرهیمنه احاطه کرده بودند. فورا این اندیشه به ذهنش خطور کرد که او از فرط عصبانیت جان خود را از دست داده و چون هیچگاه به لذات مادی دل نبسته است خداوند چنین پاداشی را برای او در نظر گرفته است. از این فکر دچار نخوت و غرور شد و بر خود بالید. شعفی وصف ناپذیر تمام وجودش را احاطه کرد. او که در تمام عمرش زنی عفیف بود و تنها گناهش نکوهش همسرش برای دست یابی به پول های بی ارزش و چنگ زدن بر مال دنیا بود حالا خودش را در بهشت متصور شده بود. بهشتی که همه در اوج مکنت و شکوه و جلال بودند و هیچ جنبنده ای در پی کسب مال و منال نبود. از هر قوم و ملیتی در ان بهشت دیده می شد و همسایه ها با دیده احترام به یکدیگر می نگریستند و همه از حضور در چنین مکانی مشعوف بودند. اما به یکباره اندیشه ای دردناک به ذهنش خطور کرد. اندیشه داشتن قصری زیباتر از بقیه قصرها در این مکان مقدس و یکباره از بهشت آرمانی اش به اعماق جهنم نزول کرد. هنوز قطار در حال حرکت بود و همسرش دست هایش را در گوشش فرو برده بود تا از التفاتات زن حقیرش در امان باشد. اما زن صدایش را هر لحظه بلند و بلندتر می کرد و پر مدعا همسرش را به خاطر انباشتن ثروت با اشتیاقی وصف ناپذیر آزار می داد. همسرش به یک باره از کوره در رفت. ایستاد و ترمز قطار را کشید. قطار با صدای بدی متوقف شد و در اثر شوک ایستادن آن، همه مسافران از جایشان به گوشه و کنار پرتاب شدند. مرد در چشمان زنش زل زد و با سطوتی که از خودش انتظار نداشت گفت: آری من مثل گاو کار می کنم و مثل جهود پس انداز می کنم تا بتوانم سرمایه کلانی بدست بیاورم که حداقل بتوانم قبری ضد صدا برای خودم تهیه کنم که حداقل در آن دنیا از صدای گوش خراش و زنگ دار تو راحت باشم. و بعد همان طور زنش را در بهت و تعجب تنها گذاشته و از قطار پیاده شد و رفت. تمام اندیشه و افکار زن با صدای زنگ دارش برای همیشه خشک شد. زن مطیع و سبزیر کورکورانه بی آنکه صدایی از او شنیده شود آرام از قطار پیاده شد و به دنبال همسرش با شانه هایی افتاده و صورت سرخ شده از فرط شرم راه افتاد. چه زن نجیب و شرافتمندی بود. دوباره همه جا به رنگ قرمز و قهوه ای مزین شده بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
سعی کنید زندگی کنید ، نه انکه زنده بمانید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبح پاییزی دلپذیر نبود
مطلبی دیگر از این انتشارات
یا بیا ... یا زور من که به این قناریها میرسد!