ماه و پاییز


ماه لنگ لنگان رسید. به شهری که از ساختمان‌های بی‌رنگ و روح لبریز بود. هنگامی که بر سیاهی شب تابید، ساکنین شهر با حالت چشم‌هایشان زوزه کشیدند. مغز گربه‌های شهر زیر چرخ ماشین‌ها متلاشی می‌شد. ماه، کودکی را دید که لباسش پوسیده بود و فال می‌فروخت. پیش خود به سگ‌لرز زدن کودک در سرمای آذر فکر کرد. کودک نزدیک ماه شد و پرسید:
« یه فال می‌خری؟»
ماه ذره‌ای از خاک خود را به او داد و فال حافظ گرفت. کودک خاک درخشان ماه را در مشت گره‌کرده‌ی خود نگه داشت. ماه به او گفت:
« اگه یه وقت سرمای پاییز داشت اذیتت می‌کرد، بهش این خاک رو نشون بده. اینجوری می‌تونی خودت رو گرم نگه داری»
کودک که ماه را مهربان و جادوگر پنداشته بود، با سادگی پرسید:
« پاییز کجاست؟»
ماه به درخت انتهای خیابان اشاره کرد و پاسخ داد:
« آنجاست!»
بچه‌ی فال‌فروش دوان دوان به سمت درخت رفت و گفت:
« آهای پاییز! کمی باران برای شهرمان ببار. کمی سرمای ناب به جانمان ببخش. ناسلامتی آبانی گفته‌اند. آذری گفته‌اند...»
بعد خاک تابناک و سفید‌رنگ ماه را پای درخت ریخت. ناگهان باد به تندی شروع کرد به دویدن در شهر. ابرهای سفید و صورتی و بنفش، آسمان را احاطه کردند. کودک به خانه رفت. ماه فالش را باز کرد:

« ماه کنعانی من، مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظ »
یک برگ از درخت انتهای خیابان، هنوز زردنشده بر زمین افتاد.


- زبرجد

----------------------------
#راه_برو #سبز #پاییز #ماه #حافظ #آبان #باران