مرگ

August Strindberg نقاشی از
August Strindberg نقاشی از

لینک نقاشی

به روی پاهایت بایست این تاوانیست که برای زندگی باید بدهی. این تنها کاریست که میتوانی بکنی مرد صدایش را صاف کرد و با تمام توان دم گوش پسر فریاد زد : تو باید روی پای خودت بیاستی تو باید مسئولیت زندگیت را بپذیزی تو باید مردن را بیاموزی، میفهمی چه میگویم؟
پسر گفت : نه، هیچ نمیفهمم
مرد محکم زد زیر گوشش و گفت : حالا چه ؟ حالا فهمیدی؟
پسر باز هم گفت : نه، هیچ نمیفهمم
این بار مرد با مشتی محکم یکی از دندان های پسر را از جا کند . از گوشه لبش خون میچکید و به سختی میتوانست سرش را بالا نگه دارد .آنقدر او را محکم بسته بود که دیگر دست هایش را هم حس نمیکرد.
مرد گفت حالا چه ؟ فهمیدی چه میگویم؟
اما این بار پسر سرش را با تمام دردی که داشت بالا آورد و فریاد زد : تو یک بزدلی، یک احمق که نمیتواند واقعیت را بپذیرد، او مرده است او تنها کسی بود که به تو اهمیت میداد اما حال، دیگر آغوشی در کار نیست، دیگر نمتوانی حرفت را به کسی بگویی، پیر و شکننده شده ای و معلوم نیست تا چند روز دیگر میتوانی این شرایط را تحمل کنی.لطفا بیدار شو، تو میدانی چقدر ترسیده ای و تا زمانی که آن را نپذیری نمیتوانی از این جا بروی.
مرد به پهنای صورت میگریست او به یاد می آورد، همه چیز را آرام آرام، تمام خاطراتش چون آبی روان به جویبار خشک حافظه اش سرازیر شد.

پرستار دکتر را صدا زد گویا مریض از کما خارج شده بود باید دکتر هر جه زودتر او را می دید ضربان قلبش در حال کاهش بود.
چشمان مرد باز بود آنقدر باز که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند.

او باید این خواب را تمام میکرد. دیگر نمیتوانست به این کابوس ادامه دهد.
بیش از صد ها سال سن داشت او در کمایی مصنوعی برای آینده نگهداری شده بود و حال زمان بیدار شدن بود همان طور که خودش مشخص کرده بود.
بعد از چند ساعت وضعیتش متعادل شد میتوانست به سختی دستش را بالا بیاورد
ذهنش پر بود از سوال ها بی جواب آن پسر که بود ؟ چهره اش خیلی آشنا بود چیزی درونش بود که مرد از آن می هراسید چیزی که مرد را چون کاغذی مچاله میکرد اما آن چه بود ؟
ناگهان پرستار بدون مکث در را باز کرد و وارد اتاق شد چهره ی آشنایی داشت اما مرد او را به یا نمی آورد پرستار به سرعت دهانش را به گوش مرد نزدیک کرد آنقدر نزدیک که مرد را ترساند. او آرام در گوش مرد نجوا کرد "تو از مرگ می هراسی" .
ضربان قلب مرد ناگهان تند شد پرستار به سرعت از اتاق خارج شد و پشت سرش چند پرستار به همراه دکتر وارد شدند دکتر دستور شوک الکتریکی داد با اولین شوک مرد از خواب پرید، تمام لباس هایش از عرق خیس بود آرام روی پاهایش ایستاد با آن که هنوز توان نداشت به سمت آشپز خانه رفت و بطری آب را از یخچال در آورد و با چند عدد قرص آن را سر کشید.
حال او که بود ؟
گویند "او مردیست که صدها سال از مرگ هراسید"