در سکوت گوش خرابان خیابان، پیرمردی جوان، قدم زنان ایستاده بود...
نامهای به من!
نامهای به روح و جسم خویش!
سلام، احوالت را جویا نمیشوم؛ زیرا میدانم چندان تعریفی نیست. آگاهم که در زمان و شرایط ناخوشایندی گیر افتادهای؛ اما میخواهم کمی آرامت کنم، گرچه چیزهایی که میگویم در نظرت کلیشه و بیمعنا است.
میخواهم برایت یادآوری کنم چقدر سرسخت و مقاوم هستی. آخر کلاغها خبر آوردهاند میخواهی تسلیمِ سرنوشت شوی. یادت نمیآید از چه چیزهایی عبور کردی؟ یا اینکه خودت را به فراموشی زدهای؟ میدانم جانم! میدانم دیگر طاقتت طاق شده است؛ لیکن نباید ناامید شوی! تو همانی که از بدترین شرایط بدون آنکه به کسی چیزی بگویی عبور کردهای. یادت نیست چطور انگ دختر بد را بهت زدند؟ آن تهمتِ لعنتی را یادت نیست؟ ماهها در گوشهی اتاقت زار زدی و کسی حالت را نپرسید. آری همهشان کر و کور شده بودند؛ اما بازهم تو تنها برخواستی. تنها خودت را ساختی. هیچکس نبود که دستت را بگیرد و بگوید نازنین من پشتت هستم. خودت بودی و خودت. مبارزه کردی و از آن شرایط هم گذشتی. پس حال چرا خود را شکست خورده تصور میکنی؟ میخواهی بازهم یادآورِ روزهای بد و افتضاح گذشته بیندازمت؟ یادت است چطور وقتی هشت سالت بود، اذیتت کردن؟ آری خوب یادت است...
پس این را هم میدانی که از آن ماجرای ترسناک هم عبور کردی. هفده ساله شدی دختر جان. با آن همه بدبیاری زنده ماندی. مبارزه کردی و کم نیاوردی. به زندگی نشان دادی یک دختر پنج ساله میتواند خود را زنده نگه دارد. اینهارا نگفتم که مغرور به خود شوی. قصدم این است که تورا در زمان حال نجات دهم؛ چون میدانم درحال غرق شدن هستی. بهت قول میدهم که اگر این بار هم از زمین بلند شوی دیگر به این آسانیها بر زمین نمیافتی. تورا به آیندهات قسم میدهم که با یک یاعلی از جایت برخیز. زانوهایت را از خاک گذشته تکان بده و از نو شروع کن. سخت است درست. آسیب دیدی درست. زمان آنطور که انتظارش را داشتی پیش نرفت، باز هم درست. اما اندکی دیگر صبر کن تا خدا معجزه کند. خود هم از این که میگویم درست میشود مطمئنم نیستم. اما اگر آنچه میخواهی نشد، آسمان به زمین نمیآید که. میآید؟ نازنینم! خوب مطلع هستم که تمام آینده و زندگیت را به یک چیز گره زدهای و اگر نشود دیگر نمیتوانی به مقصد برسی؛ اما نباید اینطور باشد خب؟ راههای دیگر را بسنج و با واقعیت روبرو شو! اینقدر ترسو نباش. این نشد راه دیگر را در پیش بگیر. اما اکنون صبر کن. تو که چهارده سال صبر کردی چند سال دیگر هم رویش. چه میخواهد بشود هان!؟
نازنینِ من، نمیخواهم بترسانمت اما باید بگویم که هفده ساله شدهای. یادت است همهاش میگفتی صبر کن هفده سالم بشود، برای هدفهایم لحظهای مکث نمیکنم و به سختی میجنگم. پس شروع کن باشد؟ آن نازنین قوی و هدفمند را نشانم بده! بگذار من هم به داشتنت افتخار کنم. بگذار هفت یا هشت سال دیگر بگویم به خود افتخار میکنم. بگذار مردم بفهمند بدون پشتیبان هم میشود رفت جلو. تنها کافیست چشمهایت را به روی همه چیز ببندی و تنها هدفت را در ذهن داشته باشی و مبارزه کنی با هرچیز و هرکسی که مانعت میشود.
اینهارا گفتم که تنها ازت یک چیز بخواهم. آنهم این است که تنها چند سال دیگر تلاش کن و کمالگراییت را به گوشهای بینداز تا یک عمر سپاسگزارت باشم.
میدانی که قرار است از فردا با یک نازنینِ دیگری روبرو شوم؟ نازنینی که دیگر کمالگرا نیست. نازنینی که فکرش را از وجود دو نفر تهی کرده است. دیگر اهمیت نمیدهد که بقیه مسخرهاش میکنند و به آرزوهایی که به نظر آنها محال است میخندند. کسی که به هیچکس جز خودش و خدای خودش احتیاجی ندارد و تنهایی برایش خوشایند است.
نازنینم دیگر هیچ نمیگویم. خود را دوباره و به شیوهی بهتری بنا کن.
تولدت مبارک نازنینم. انشاالله به تمام آرزوهای قشنگت برسی. اول از همه آن که باید، پیدا شود...
میدانم که با یاری خدا موفق خواهی شد، پس دیگر یادآور نمیشوم.
نازنینم خودت را از نقطه ضعفهایت پنهان نکن،در آغوششان بگیر فقط آن موقع است که دیگر هیچکس نمیتواند علیه تو از آنها استفاده کند.
هفده ساله شدنت مبارک نازنینِ کوچکم:)
1400/5/8
#نازنین_نوشت
پی نوشت: پست مربوط به دیروز است که امروز انتشار یافت:)
![زیباست نه؟!](https://files.virgool.io/upload/users/791876/posts/kycb0hq8qa9s/pforzm0qsdop.jpeg)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدا ساکت است!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملیکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان جذاب: زنان عنکبوتی