هیچ تر از هیچ تر از هیچ تر!!!

درست همان روزهایی که دلم میخواهد بنویسم مغزم خالی میشود.

واژه ها آب میروند.واج ها و آواها بخار میشود و درست به وقت باریدن پودر میشوند.


ذهنم که تهی میشود از واژه، نه خواندن عاشقانه های مصدق به داد دلم میرسد و نه گوش دادن ترانه های داریوش ونه نوای گارمان چاره ساز است!


نمیدانم شاید به قول هدایت دچار یک بی حسی مزمن شده ام.گرفتار یک بی خیالی خوش خیم و شاید بی دردی پیش رونده!


هر چه که هست جان و تنم را تسخیر کرده این حس درماندگی...


دیگر تصور هیچ اتفاق خوشایندی قند دلم را آب نمی کند.

حتی از مرور روزهای رفته ی پر از درد هم روحم آزرده نمیشود!


نه دلم برای کسی تنگ میشود و نه از فکر دلتنگی کسی برای خودم تنم گر میگیرد!


راستش را بخواهی این روزها دستهایم پر است از زخمها و تاولهایی که نمیدانم کی و کجا و چرا به وجود آمده اند!گویا حسگرهای پوستم هم تحلیل رفته اند!


نه میل به خوابیدن دارم و نه توان جدا شدن از حس رخوت و کسالت گس و آزاردهنده ی رختخواب!


در تک و تای ثانیه های شب بیداری هایم ،باورهایم یکی یکی سرکوب میشوند؛باورم به بهار و شکفتن و رستن و جوانه زدن.باور سستم به عشق و پرواز و رهایی !


تمام امیدهایم شیطان را در آغوش کشیدند وقتی از بستر مرگ برخاستم و دوباره با زندگی هماغوش شدم!


این احساس گنگ،این درد بی انتها،این پایان باز، هر چه که هست دارد مرا به ورطه ی نیستی میکشاند!


دلم رفتن میخواهد.به قول بزرگی: کاش من را نبینند اصلا کاش طوری رفتار کنند که انگار مرده ام!!!



آسیه محمودی