تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
هیچ تر از هیچ تر از هیچ تر!!!
درست همان روزهایی که دلم میخواهد بنویسم مغزم خالی میشود.
واژه ها آب میروند.واج ها و آواها بخار میشود و درست به وقت باریدن پودر میشوند.
ذهنم که تهی میشود از واژه، نه خواندن عاشقانه های مصدق به داد دلم میرسد و نه گوش دادن ترانه های داریوش ونه نوای گارمان چاره ساز است!
نمیدانم شاید به قول هدایت دچار یک بی حسی مزمن شده ام.گرفتار یک بی خیالی خوش خیم و شاید بی دردی پیش رونده!
هر چه که هست جان و تنم را تسخیر کرده این حس درماندگی...
دیگر تصور هیچ اتفاق خوشایندی قند دلم را آب نمی کند.
حتی از مرور روزهای رفته ی پر از درد هم روحم آزرده نمیشود!
نه دلم برای کسی تنگ میشود و نه از فکر دلتنگی کسی برای خودم تنم گر میگیرد!
راستش را بخواهی این روزها دستهایم پر است از زخمها و تاولهایی که نمیدانم کی و کجا و چرا به وجود آمده اند!گویا حسگرهای پوستم هم تحلیل رفته اند!
نه میل به خوابیدن دارم و نه توان جدا شدن از حس رخوت و کسالت گس و آزاردهنده ی رختخواب!
در تک و تای ثانیه های شب بیداری هایم ،باورهایم یکی یکی سرکوب میشوند؛باورم به بهار و شکفتن و رستن و جوانه زدن.باور سستم به عشق و پرواز و رهایی !
تمام امیدهایم شیطان را در آغوش کشیدند وقتی از بستر مرگ برخاستم و دوباره با زندگی هماغوش شدم!
این احساس گنگ،این درد بی انتها،این پایان باز، هر چه که هست دارد مرا به ورطه ی نیستی میکشاند!
دلم رفتن میخواهد.به قول بزرگی: کاش من را نبینند اصلا کاش طوری رفتار کنند که انگار مرده ام!!!
آسیه محمودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگفتم...گفتا!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریاضیات برای یادگیری ماشین (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی