وقتی رزماری ها خشک می شوند




رزماری ها ریشه کرده اند اما برگ هایشان رو به خشکی است و بیشترشان دیگر رنگ سبزشان را از دست داده اند. برای کاشتن کمی دیر است. همیشه همینطور بوده، ابتدا با شوق و ذوق کاری را شروع می کنم اما بعد دیگر اثری از آن انگیزه در من وجود ندارد. این وسط گناه بوته های رزماری چه بود که گرفتار هوس های بی مورد شده اند.

اشکالی ندارد، برگ های خشک شان هم پر از خاصیت است، می توانم آنها را در چای یا غذا بریزم که بسیار طعم و بوی دلپذیری دارد.

روزمرگی های جالبی برای گفتن ندارم، کمی حسرت انگیز است که نمی توانم زندگی ام را تکانی بدهم، هیچ نقطه ی عطفی وجود ندارد. درست شبیه همان رزماری هایی که به انتظار کاشته شدن، لب پنجره طاقت شان طاق شده است، من هم بی تاب تکرار مکرر روزهای تکراری ام شده ام.

تنها دل خوشی ام چند کتابی است که به زحمت می توانم از کتابخانه بگیرم، تازه خیلی از آن عنوان های دلخواهم را هم موجود ندارند، اما چه می شود کرد، فقط باید گفت شکر.

از حسرت نوشتن را، کاری عبث و بیهوده می دانم، که چه ؟ حال بیایی بنویسی که فلان کار یا فلان چیز در تو کم است، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ من که نمی دانم، دنیا پر شده است از این آرزوی های محال و دیگر آدمیان خسته اند از این همه غر زدن ها.

می دانم این ویترین ها زیبا هستند، رنگارنگ، دل فریب، هیجان انگیز و بی نقص، خب پس باید به فکر سبک تازه ای بود، این فرسودگی را هم انگار می شود به طریقی به نمایش گذاشت که زیبا جلوه کند، شاید برای عده ای همین زندگی بدون رنگ و لعاب هم هیجان انگیز باشد. همین روز را به شب رساندن های الکی و بی هدف.

باور کنید یا نکنید، چیزی برای نشان دادن ندارم، آن قدر سادگی و بی خلاقیتی در عمق روزمرگی هایم رسوخ کرده، که همه چیز را از من گرفته است. دریغ از کمی امید که رنگ زندگی به این خرابات بدهد. اصلا این ها چیست که می گویم، هیجانی خفته از دیده نشدن، شما بگذارید پای تنهایی یا شاید عدم داشتن یک همدم خوب و دوست داشتنی.

بیایید که می خواهم ایده هایم را با شما به اشتراک بگذارم، هیچ و هیچ و هیچ را به شما ارائه می دهم، عکسی نیست، مسافرتی نیست، اختراع و ابداعی هم نیست. همه اش صبح را شب کردن است، شکم را سیر کن، یک جا کار کن تا بتوانی فقط زنده بمانی. این هم شد زندگی؟

نمی دانم، گاهی انگار باید هنری را از بی هنری ام ابداع کنم، ون گوگ وار دیوانه شوم، شورشی به پا کنم تا شاید از سرنوشت اکنون دور شوم، زندگی آنجا با تازیانه ای ایستاده است، نگاهم می کند، از چشمانش خون می چکد و دستان چرک آلودش را در گوشت و خون من فرو می کند. اما بی صدا هستم، درد را حس نمی کنم، این یعنی من به دروغی که می شنوم خوشبین شده ام؟ وعده های سرخرمن برای خوشبختی را باور کرده ام؟

آه که چقدر بیهوده سخن می گویم، رزماری ها و من منتظر گلدانی هستیم، یک دست مهربان می خواهیم که ما را التیام بخشد.




یک آذر 1400

علی دادخواه