وقتی کلنگ مان تیز نبود !



بازم عکس مناسب پیدا نشد !(بنظرتون من شبیه کدومشونم ؟)
بازم عکس مناسب پیدا نشد !(بنظرتون من شبیه کدومشونم ؟)

من و دوستم نقاط مشترک زیادی داریم، هر دو مهندس هستیم و مدارک تکمیلی را هم گرفته ایم. در برهه ای از زندگی سخت مشغول فعالیت های مختلفی بودیم و فکر می کردیم آینده ای روشن و درخشان در پیش رو داریم.

امیدی که باعث می شد تا سخت تلاش کنیم و خوشبین باشیم که فردا مال ماست و همیشه به زندگی لبخند می زدیم.

او ازدواج کرد و من مجرد ماندم و این تنها نقطه ی غیر اشتراکی بین ما بود، البته بابت این موضوع ناراحت نیستم.

در حال حاظر هر دو بیکار هستیم و آن دوران پر از تلاش و کوشش بیهوده را پشت سر گذاشته ایم، شبیه به جویندگان طلایی هستیم که کلنگ مان نوکش کند شده و دیگر هرچه به سنگ زمانه می زنیم، خبری از رگه های طلا نیست. انگار راه را اشتباهی آمدیم و از همان اول می بایست می رفتیم دنبال فروش بیل و کلنگ تا اینکه خود دست به جستجوی طلا بزنیم.

حال چه می شود کرد جز اینکه هر از گاهی باهم در مورد گذشته صحبت کنیم و همچنان امیدوار باشیم تا دنیا آدرس معدن جدیدی را به ما نشان دهد. دیگر از تب و تاب افتاده ایم و مانند چند پیرمرد بازنشسته که غروب ها در پارک دور هم جمع می شوند، به اخباری که از سیاست و اقتصاد می شنویم، واکنشی احساسی و کارشناسانه داریم و از فرصت های از دست رفته توسط پدران مان برای هم تعریف می کنیم و در آخر هم بدون هیچ نتیجه گیری خاصی، از هم خداحافظی می کنیم.

نمی دانم چه اتفاقی قرار است در آینده برای من و دوستم بیوفتد، شاید هر دو موفق شویم یا یکی از دیگری سبقت بگیرد و پله های ترقی را یکی یکی طی کند. سعی می کنم برایم بی اهمیت باشد، کسی از فردا خبر ندارد و همین ابهام دلیل خوبی برای زندگی است، حتی اگر در قدم بعدی مرگ منتظر ما باشد، این ندانستن کمک می کند تا کمتر درد بکشیم و راحت تر پذیرای سرنوشت نا معلوم خود باشیم.

دو حالت هم بیشتر ندارد، یا در نمودار زندگی اوج خواهیم گرفت و یا با اولین گام، به پایین ترین نقطه، سقوطی آزاد خواهیم داشت و در این صورت باید دید آیا آن پایین، دستی وجود دارد تا ما را نجات دهد ؟ چون دنیای واقعی شدیدا غیر معنوی جلوه می کند، چیزی شبیه قانون جنگل، شکارچی طعمه را شکار می کند بی آنکه به عواقب آن بیاندیشد یا بترسد که دستی الهی از او انتقام خواهد گرفت.







6 مرداد 1400

علی دادخواه