پاییز خون سالار!!!

خواستم از پاییز بنویسم.از عاشقانه‌های معروفش!
از چتر خیس و برگهای هزار رنگ خیابانهای منتهی به بوستان!
از قرارهای یواشکی و بوسه‌های خیس بر گونه ی بی شرم گناه!
از باران بی وقفه؛ از همان بارانهایی که در ماکوندوی صد سال تنهایی می بارد.

از چترهایی که سقف خانه های پوشالی عاشقانه های فصلی میشود!

از ابرهای خاکستری و زمهریرهای صبح های کرخت از بیخوابی های شبانه !

از دردهای موقتی، از غمهای موسمی، از شعرهای نم خورده !

اما چیزی جز تصویر خنده های معصوم و بلوغهایی که بوی باروت گرفتند در ذهنم جان نگرفت!

پاییز به رسم هر ساله از راه نرسید.پاییز اینبار با یک بغل باروت و یک هوا پر از گازهای اشک آور از راه رسید.

با آسمان به خون نشسته و بارانی از خشم !

با یک بغل آرزوی سیاهپوش !

با یک خرمن گیسوی آفتاب مهتاب ندیده!

پاییز امسال با یک گهواره ناکامی آمد.
آمد که بی لالایی سیاوشها را خواب کند!

پاییز مهرش را پشت گلوله ها و دردهای سوزناک، پنهان کرد.با آذرش از راه رسید.آتش شد و بارید بر صورت و سینه ی دخترکان و پسرکان معصوم شهر!

اما پاییز نمیدانست ما با دردها بارانی از آزادی خواهیم ساخت تا ببارد بر سر نهالهای شهر!

ما به رسم هر ساله عاشقی کردیم اما به شیوه ای دیگر!

ما عشق را فریاد زدیم.در کوچه باغهای میهن.بوسه زدیم بر پیشانی عدالت و دوشادوش هم آزادی را در خیابانهای امید جار زدیم!

بهار در راه است.عاشقی ما بماند برای بهار وقتی که درناها به سرزمینمان کوچ میکنند.وقتی که بادام ها شکوفه میدهند!

برای عشقهای یواشکی در خون نشسته!!!!

آسیه محمودی .پاییز ۱۴۰۱

برای آنان که شرفشان را به لذت زندگی فروختند!
برای آنان که شرفشان را به لذت زندگی فروختند!