نانوا هم جوش شیرین می زند...
چرا تابستون تموم شد !؟
الان از هرکی بپرسی تابستون چطور برات گذشت، میگه نمیدونم، البته بعضی ها هم میگن فلان کارو کردم یا رفتم سفر، ولی در مجموع خودمم نفهمیدم چطوری گذشت. چیزی که شاید بیشتر تو ذهنم موندگار شده، روزایی بود که دما می رفت بالای چهل درجه و دیگه نمی فهمیدم دارم چطوری نفس می کشم، انگار خدا داشت قبل از اینکه منو به خاطر کارای نکردم بفرسته جهنم، یکم پیش گرمایش می کرد تا بدنم به سوختن عادت کنه، خب خدا مهربونه و حتی اگه کسی رو بخواد عذاب بده، قبلش شرایطو جوری براش مهیا می کنه تا بتونه خودشو آماده کنه.
باید به خدا بگم کارای خوبم زیاد انجام دادم، میشه مقدمات بهشتو برام مهیا کنی، مثلا یه مدت زندگی راحت و بدون دغدغه با چند تا سفر و کنسرت، بعدشم یه حساب پر از پول که بشه باهاش هر چی خواستمو بدون هیچ نگرانی بخرم! آخه چقدر باید بریم پشت ویترین مغازه ها و با حسرت به ماشین های لوکس نگاه کنیم ؟ قول میدم پسر خوبی باشم و کارای بد نکنم، خدا گوش می کنی یا بازم باید سال های سال، در درگاهت منتظر بمونم ؟
خب از موضوع تابستون یکم دور شدیم، به غیر از گرما، بقیه چیزا خوب پیشرفت، نه مسافرتی و نه هیجان خاصی، میرفتم تا باشگاه و برمیگشتم، صبح زودم بلند می شدم و می دویدم. چند تا کتاب خوندم، فیلم دیدم و گاهی از اینکه برای جامعه مفید نبودم، خودمو سرزنش می کردم.
البته دنبال کارم بودم و همیشه به چیزهایی فکر می کردم، اینکه کسب و کار خودمو داشته باشم، یه ایده که نیاز به سرمایه نداشته باشه و در مدت زمان کم به درآمد برسه، خب انتظار نداشتم میلیونر بشم، همین که بتونم اون حس درونیمو ارضا کنم برام کافیه. اما تا الان چیزی به ذهنم نرسیده و هنوز دارم با احتیاط زندگیمو جلو می برم و سعی می کنم تا هزینه ها رو مدیریت کنم.
خداروشکر که تا الان به کسی محتاج نبودم، البته اگه بابام منو از خونه بیرون نکنه میتونم تا یه مدت دیگه به همین روال ادامه بدم ولی خب امیدوارم شرایط همینطوری خوب و آروم پیش بره، می تونم خودمو وارد بحران کنم و یه بخور نمیری پول در بیارم، اما ترجیح میدم یه مدت از استرس دوری کنم و شاید هم اصلا سمتش نرم، دلم نمی خواد برای بدست آوردن خواسته هام، تن به هر کاری بدم، اما تو سن پایین تر اینکارو می کردم، اصلا هم برام مهم نبود. اون موقع ذهنم خالی بود و می تونستم بیشتر ریسک کنم.
شهریور داره تموم میشه و تازه فهمیدم تابستون رو دارم از دست میدم، پس سعی می کنم حداقل از غروب هاش بیشتر لذت ببرم، میرم پارک و قدم می زنم، کتاب می خونم و به بازی بچه ها نگاه می کنم.
اینم بگم که بعضی از روزا هم میرفتم خونه یکی از خواهرم و باهاش چای می خوردم، اون لیسانس ادبیات داره و بیشتر از من کتاب خونده، در مورد یه سری مسائل باهاش راحت ترم و می تونم حرفای خصوصی ترمو بهش بگم، باهاش در مورد کتاب هایی که خوندیم صحبت می کنم و بعد از یه گفت و گوی ادبی دوباره چای با خرما می خوریم، میشه گفت این بهترین و لاکچری ترین بخش تابستونی بود که پشت سر گذاشتم.
20 شهریور 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرقهرمانان ویرگولی:قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا نیاز به فایل README هست
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان جذاب: زنان عنکبوتی