نانوا هم جوش شیرین می زند...
چیزی در سینه ام سنگینی می کند
بعضی از حرف ها داخل سینه ام سنگینی می کنند، فضای زیادی را اشغال کرده اند و نمی دانم تا کی می توانم بارشان را تحمل کنم، کسی را هم پیدا نمی کنم تا قدری از ناگفته هایم را به او بگویم و کمی سبک شوم، نفس بگیرم و هوایی تازه را به سینه ام دعوت کنم.
چه کسی از درد می داند، در دنیایی که می گویند باید روی پای خود بایستی، من نمی توانم و حتی گفتن این کلمه هم انگار جرم است، ضعیف بودن و به دنبال تکیه گاه بودن، می تواند برای تو گران تمام شود، درست شبیه ته مانده ی سیگاری که می سوزد و امیدی به باقیمانده ی عمر آن نیست.
چه موقع و چه وقت می شود به آرزو رسید، رها شد، آزاد از تمام قفل ها و گره هایی که دست و پایت را به زمین بسته اند.
من شجاع بوده ام، به قدر یک پروانه، با بال هایی رنگی که فقط نسیم کوچکی را در هوا پراکنده می کند، آنقدر ضعیف که هیچ کس حتی متوجهش هم نمی شود، بسیار بی صدا، پرواز کرده ام تا شاید، بار اضافی را جا بگذارم، اما من بیشتر شبیه فیلی بوده ام که با خورطومش، همه چیز را به خود می کشد تا انجا که آنقدر سنگین می شود که توان بلند شدن را ندارد.
حرف ها در سینه ام سنگینی می کنند و شب ها نمی توانم درست بخوابم، خواب ها آشفته و صدا ها بسیار وحشتناک اند، صبح حکم غروب جمعه را دارد. چه کسی می تواند سینه ام را باز کند و سیاهی را از آن بیرون بکشد؟
من کارمند طبقه صدم بودم، روزی فهمیدم این کار برای من نیست، صندلی را به طرف پنچره پرتاب کردم و وقتی شیشه شکست، نتوانستم صدای برخورد صندلی با کفپوش محوطه ساختمان را بشنوم، پایین آمدم و دیدم مردم به صندلی خورد شده نگاه می کنند، آنجا هم نمی توانستم چیزی بگویم.
چیزی در سینه ام سنگین است، من را به عمق می کشاند و هیچ کس قادر به دیدنش نیست.
19 آذر 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو رو واسه نفس میخوام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارانت میشوم!!!