کلبه ای در بهشت
راه زیادی را آمده بودند. هیچ مسافرخانه خالی یا اقامتگاهی را پیدا نکرده بودند که از پس هزینه اش بر بیایند. پدر قول داده بود که با ماشینی که تازه خریده بود، همه را به مسافرت ببرد. قول داده بود که به همه شان خوش بگذرد. اما همه جا پر بود از مسافر هایی که پول بیشتری داشتند. انگار تمام خانه های خالی شهر به یکباره پر شده بود. خسته و گرسنه بودند. مادربزرگ سرش درد می کرد. دخترهای کوچک گریه می کردند و مادر با درمانده گی سعی در آرام کردنشان داشت. دختر و پسر بزرگ تر هم کلافه بودند و مرتب با هم دیگر بحث و جدل می کردند. مرد هم خسته و بدخلق بود. بعد از مدت ها که بچه ها را به مسافرت آورده بود همه چیز خراب شده بود. اگر ماشینشان در راه خراب نمی شد به موقع به شهر می رسیدند. می توانستد به جای ناراحتی، از آن طبیعت بکر بهره ببرند. اما در آن ساعت شب هیچ خانه ای پیدا نمی شد. مادربزرگ دیگر طاقتش تمام شده بود باید هر طوری بود در جایی توقف می کردند تا بتواند خودش را کمی راحت کند. مرد به ناچار جلوی خانه ویلایی نگه داشت. زنش را وادار کرد تا به بهانه بچه ها در آن خانه را بزند تا مادرش بتواند، خودش را از فشار وارده به مثانه و کلیه هایش رها کند. زن از قرار گرفتن در چنین وضعیت نا خوشایندی مشوش و پریشان بود. اما زنی فرمانبردار بود که هیگاه لب به اعتراض نمی گشود. با استیصال و درماندگی در حالی که از شدت شرم چهره اش بر افروخته شده بود، در خانه را زد. آنقدر آرام در را زده بود که صدای در زدنش از چند قدمی خودش آن طرف تر نرفت. مرد فریاد زد:«زن محکم تر بر در بکوب. اینجا که تهران نیست که خانه ها کوچک باشد. اینجا صدا به صدا نمی رسد». زن این بار کمی محکم تر کوبید و بعد صدای پایی آمد. صدای پا متعلق به یک نفر نبود، انگار چند نفر به سمت در می آمدند. صدای پاها به هم آمیخته شده بود. زن کمی ترسید و از جلوی در کناره گرفت. زن و مردی جوان و زنی پا به سن گذاشته در قاب در ظاهر شدند. در که باز شد چهره خندان آنها در قاب در به یک باره با دیدن مسافران خسته، خشک شد. انگار انتظار دیدن این مسافرها را در آن موقع از شب نداشتند. زن با شرمساری ازعلت در زدنش گفت. اما آنقدر آرام بود که خودش هم نشنید. مرد مجبور شد خودش درخواستش را مطرح کند. احساس خواری و خفت گریبانش را گرفته بود با این وجود بخاطر مادرش مجبور بود این حس را به جان بخرد.
به اندازه یک سال طول کشید تا زبانش را در دهان بچرخاند و خواسته اش را بگوید. اهل خانه، لبخند زدند. بهتی که در چهره شان بود، از میان رفت و لبخندی اطمینان بخش جایش را گرفت. لبخندی که باعث شد مسافر ما کمی احساس راحتی کند. آنها با مهربانی گفتند: «این وقت شب دیگر جایی برای ماندن پیدا نمی کنید. بهتر است امشب را اینجا بمانید اما فردا باید بروید. ما همین الان هم که در را باز کردیم فکر کردیم مهمان هایمان رسیده اند. ما خانه را برای ورود آنها، آماده کرده ایم. اما حالا که هنوز نرسیده اند، شما می توانید امشب را اینجا بمانید».
چشم های مرد، زن و کل خانواده به جز دخترهای کوچک که چیزی نمی فهمیدند از تعجب ده جفت شده بود. روی سرشان هم چیزی نمانده بود که شاخ در بیاورند. اصلا در باورشان نمی گنجید که کسی آن موقع شب به آنها پناه بدهد. این حجم از مهربانی برایشان تازه گی داشت. اگر ان موقع شب کسی در خانه خودشان را می زد امکان نداشت که او را راه بدهند. اما مرد صاحبخانه آنها را به داخل برد تا اقامتگاهشان را نشانشان بدهد. اقامتگاهی که قرار بود شب را آنجا بمانند یک ساختمان دو طبقه بود. مسافر می خواست از همان جا برگردد. چنین جای زیبایی در دل باغی سرسبز مثل خانه ای شکلاتی بود که هانسل و گریتل در جنگل یافته بودند و جادوگر بد سرشت برایشان نقشه ای شوم کشیده بود. اگر هم اینطور نبود حتما اجاره بهایش برای یک شب هم از جیب آنها بیشتر می شد. با خودش درگیر بود که دید اعضای خانواده اش در خانه جا گیر شده اند و برای خودشان جولان می دهند. اتاق خواب ها که شامل سه اتاق بزرگ بودند، در طبقه بالا قرار داشتند و در طبقه پایین هم سرویس های بهداشتی، آشپزخانه ای بزرگ با میز ناهار خوری هشت نفره و اتاق نشیمنی مبله با یک تلوزیون بزرگ قرار داشت. مرد با دیدن جزییات آن مکان بانزاکت عذر خواهی کرد و گفت که نمی تواند لطف آنها را قبول کند و اگر اجازه بدهند بعد از همان قضای حاجت، مزاحمتشان را کم می کنند. اما مرد صاحبخانه دستی بر شانه مرد مسافر زد و گفت:« شما میهمان ما هستید و ما هیچ اجاره ای برای یک شب خوابیدن از شما نمی گیریم. البته اینجا خیلی پیش می آید که مسافر در راه مانده ای در این کلبه خرابه را بزند. نگران نباشید شما اولین نفر نیستید.»
مرد مسافر شرمزده شد. اما حالا که خیالش راحت شده بود با اشتیاق و رویی گشاده دعوت آنها را پذیرفت. در ساعت های اولیه ورودشان به آن خانه، بیشترشان از دیدن چنین خانه ای که در خواب هم نمی توانستند تصور کنند آنقدر خوشحال بودند که بیشترشان خواب را فراموش کرده بودند. زن میان اسباب سفرشان به دنبال چیزی بود تا برای شب غذایی درست کند. دختر جوان خودش را در حمام انداخته بود و پسر جوان هم جلوی تلوزیون روی مبل نشسته بود. بچه ها بعد از کمی بازی و پریدن روی تخت ها از شدت خستگی خوابشان برد. مادربزرگ در حیاط با زن صاحبخانه صحبت می کرد. اخلاق خاصی داشت. خیلی زود با همه دوست می شد. اما مرد از شدت خستگی چند دقیقه ای بعد از فکر و خیال، روی تخت، خوابش برده بود. املتی که زن درست کرد را جز پسر جوان کسی نخورد. پیرزن شام نخورده بعد از اینکه دخترش از حمام در آمد، با او به اتاقی رفت و خوابید. پسر جوان هم در اتاق دیگر، زن هم دخترانش را در آغوش کشید و به اتاقی برد که همسرش خوابیده بود. مادر بزرگ هرچه اصرار کرده بود که همشه شان در یک اتاق بخوابند و اجازه بدهد پسرش یک شب در آرامش بخوابد، زن جوان زیر بار نرفته بود و گفته بود که دلش نمی خواهد با گریه های گاه و بی گاه شبانه کودکانش مزاحمتی برای مادرشوهر و خواهر شوهرش درست کند. اما این رفتن به مذاق پیرزن خوش نیامد. نیمه های شب بود که پیرزن شروع کرد به ناله کردن و کوبیدن در اتاق مرد و زن جوان، مرد مسافر که در خوابی سنگین بود از شدت ترس از وقوعی اتفاقی ناگوار، صورتش پر از دانه های درشت عرق شد و روی لبش تبخالی نورس جوانه زد. مادرش اظهار می کرد که در این خانه می ترسد و خوابش نمی برد. مرد ملول و مستاصل بود. پیرزن اصرار می کرد همه باید در یک اتاق بخوابند. زن به مادرشوهرش نگاه کرد. با اینکه برای او احترام زیادی قائل بود اما می دانست تمام این حرف ها بهانه ایست برای اینکه شب پیش شوهرش تنها نماند. از وقتی که پدرشوهرش مرده بود، مادرشوهرش با همین ترس ها و حرف ها، باعث شده بود که ان ها یک شب هم با هم نباشند. اما حالا که همسرش در خواب عمیقی بود و مطمئنا تا صبح هم بیدار نمی شد چرا پیزن چنین کاری کرده بود. مرد میخواست زیر بار نرود. اما اشک های پیرزن و حرف زدن از مرگی بواسطه ترسی که دارد او را وادار کرد که قبول کند. حالا تنها یک اتاق از آن سه اتاق اشغال شده بود. منظره مضحک و خنده داری بوجود آمده بود. حالا که خدا بهشان رو کرده بود و بخت یارشان شده بود و خانه ای به اندازه سه برابر وسعت خانه شان، آن هم فقط برای یک شب نصیبشان شده بود، بازهم باید درجایی تنگ، کیپ تا کیپ هم می خوابیدند که از کمبود فضا تا صبح نتوانند در جایشان وول بخورند. زن در بسترش تا صبح اشک ریخت. مدت ها بود که با شویش تنها نشده بود و دلش می خواست که لذت یک شب تنهایی را حتی اگر فقط خوابیدن زیر یک سقف باشد و به هیچ رابطه ای هم منجر نشود، بچشد اما چه خیال باطلی، مادرشوهرش درست از زمانی که پدر شوهرش ریق رحمت را سر کشیده بود، یک روز هم آن دو را تنها نگذاشته بود.
بالاخره شب ملالت بار به انتها رسید و صبح موعود رسید. بایستی وسایلشان را جمع و جور می کردند و از آن خانه ای که هیچ لذتی از آن عایدشان نشده بود، می رفتند. اما صاحبخانه برایشان شیر دوشیده شده از بز هایشان را آورده بود و پنیر و خامه محلی با نان تنوری هم تنگش گذاشته بود. صبحانه ای شاهانه که اصلا انتظارش را نداشتند. کام تلخشان با این مهمانوازی شاهانه شیرین شده بود. صاحبخانه گفته بود که میهمان هاشان اطلاع داده اند که تا بعدازظهر نمی رسند و آنها می توانند تا بعد از ناهار هم اینجا اقامت کنند. چه لطفی شامل حالشان شده بود. مادرشوهر و پیرزن صاحبخانه باهم دوست شدند و روی نیمکتی در باغ گل می گفتند و گل می شنیدند. بچه ها در باغ به گشت و گذار پرداختند و با اجازه صاحبخانه برای خودشان از هر میوه ای که می خواستند می چیدند و زن به بهانه درست کردن یک ناهار ساده با شویش برای ساعتی تنها ماند. ساعتی کوتاه اما لذت بخش و شیرین که تمام خستگی سفر را از تنش در آورد. اما شویش بعد از آن خلوت در میانه روز، خیلی زود دوباره قیافه آن مردی را گرفت که به زنش اهمیت نمی دهد و زن خوب می دانست که مردش عاشقانه او را دوست دارد اما بخاطر مادرش مجبور است که چنین باشد و اگر طور دیگری باشد روزگارشان سیاه می شود.
بالاخره لحظه رفتن فرا رسید. آنها بایستی تا دیر نشده جایی را برای اقامتشان پیدا می کردند. بعد از خداحافظی از صاحبخانه های مهربان و گرفتن شماره تماسی برای اقامت در سفر بعدی، همه سوار ماشین شدند. مادربزرگ جلو نشست و زن با خواهر شوهر و برادرشوهر و دو بچه اش بزور در صندلی عقب آن فولوکس سبز رنگ خودشان را جا کردند. مرد هم پشت فرمان نشست و شیشه را پایین داد. چند صد متری که جلو رفتند شماره را که روی کاغذی نوشته شده بود، به دست باد سپرد. خوب می دانست که دیگر هیچ وقت گذرش به آنجا نمی خورد و حقیقتا آن سفر اولین و آخرین سفری بود که به آن شهر داشتند. حتی بعدها یادشان نمی آمد که آن شب در کجا اقامت داشتند تنها می دانستد که صاحبخانه هایی مهربان از بهشت آمده بودند و برای یک شب در جایی از زمین خدا، پناهشان داده بودند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
آمدی جانم به قربانت!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهم زندگیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی خواندن باعث دویدن بیشتر می شود !