گفتارهای پراکنده (1)



چرا آمده ام ؟
چرا آمده ام ؟

دوستی از من پرسید امروز چه کردی؟

صادقانه پاسخ دادم :

عمر را بیهوده گذراندم

یک روز دیگر به مرگ نزدیک تر شدم

و کمی کتاب خواندم ...

اما چیزهای دیگری هم بودند که نمی توانستم آنها را بگویم، در وجودم باز غوغایی به پا بود و نمیدانستم این شورش برای چیست و چه از جان من می خواهد و همچون توموری بدخیم هر بار می خواهد به شکلی متفاوت، خودش را نشان می دهد.

چگونه باید آن را برای کسی بازگو کنم بی آنکه بدانم این درد چیست.


اضطراب صبح گاهی، نتیجه ی سال ها زندگی در مسیر اشتباه است، نمیدانم چه ضرورتی داشت که باید به مدرسه می رفتم، اگر با نمره ی ده هم می شود قبول شد و به مقطعی بالاتر رفت، گرفتن نمره ی بیست دیگر چه لزومی داشت ؟

بدون من دنیا هر روز به پیش می رود، ساعت ها مثل همیشه به موقع به صدا در می آیند بدون حتی ثانیه ای اشتباه، درست مثل هزاران سال قبل، اکنون آنان که در گذشته می زیستند، کجایند ؟

چرا من نگران هستم، حال که اصلا نمیدانم آیا فردایی هم هست و امروز هم رو به پایان است و گذشته که شبیه رویایی نامفهوم در خاطرم رنگ می بازد. این بازی کودکانه را تمام کنید و بگذارید آرام بخوابم، بقدری سنگین که هیچ صدای بال پروانه ای بیدارم نکند.

چرا رهایم نمی کنند...


بعضی از کتاب ها را انگار با تریاک نوشته اند، وقتی چشمت می رود روی آنها، سرخوش می شوی، سرت سبک می شود، انگار بال در می آوری و حالت هم قابل توصیف نیست، اتفاقی که بعدش می افتد این است که می نشینی و هر چه در سر داری را اعتراف می کنی، به خودت و شاید به تمام آدم ها.

مثلا اگر در حالت عادی از گفتنش خجالت می کشیدی، در حالت سرخوشی، شجاعت پیدا می کنی تا حرف دلت را بزنی، بگویی من هم چیزی برای گفتن و نوشتن دارم. بلند داد می زنی، صدایت تا هفت کوچه آن طرف تر هم می رود.

البته وقتی کتاب را تمام کردی، وقتی اثرش از ذهنت پرید و دچار خماری شدید شدی، ممکن است باز هم بخواهی اعتراف کنی، به اینکه چقدر بدنت درد می کند و آن شجاعت کاذب آرام آرام در وجودت از بین می رود و در ادامه منکر هر آنچه قبلا گفته ای می شوی.

ذهنم درد می کند، رویایی می خواهم که در آن خوشحال باشم، بخندم و کسی باشد که همیشه به او دلگرم باشم، نه آن توهم کاذب که فقط لحظه ای مرا می شکند.

مرگ را کمی بیشتر دوست دارم.




15 شهریور 1400

علی دادخواه