نانوا هم جوش شیرین می زند...
یادداشت های شبانه (1)
امشب کسی خونه نبود، رفتم تو حیاط، جایی که بابام هر شب تو تنهاییش می شینه نشستم و یه لیوان دم کرده تو سکوت، جرعه جرعه خوردم. هوای ملایمی بود. دیشب طبق معمول تا دیروقت بیدار بودم، نمیتونستم بخوابم، هرچند چشمام سنگین بودن، اما این مثل یه نفرین می مونه که حتی اگر تا سرحد مرگ خوابم بیاد، بازم نمیتونم بخوابم.
از فرصت استفاده می کنم و از هوای داخل حیاط لذت می برم. اینکه هنوز تو آپارتمان زندگی نمی کنیم، جای شکرگزاری داره، هرچند دیگه خونه تقریبا کلنگی شده، ولی بازم از زندگی تو ارتفاع بهتره، شاید هم من دارم اشتباه می کنم، چون تا حالا اون بالا نبودم، احتمالا منظره شهر خیلی قشنگ تر دیده میشه تا از این پایین.
گاهی شده از بالای ارتفاعات اطراف شهر، چراغای روشن رو ببینم، بنظرم مثل یک نقاشی زنده می مونه، آسمونی پر از ستاره های درخشان که حالا روی زمین به صورت گسترده پخش شده.
یکم دیگه از دم کرده می خورم، حال آلانمو کاملا درک می کنم، سکوت، باد ملایم و بودن در یک خلاء موقتی، همسایه ها هم مراعات می کنن، انگار می دونن که نباید آرامش خونه قدیمی مارو بهم بزنن.
نمیدونم تا چند سال دیگه میتونم اینجا زندگی کنم، اما باید بگم آلان آینده برام مهم نیست، پس الکی خودمو درگیرش نمیکنم، بیشتر باید از حس خاصی که برام پیش اومده لذت ببرم.
چند تا کار هست که دلم می خواد قبل ترک کردن دنیا، اونا رو تجربه کنم، باید در موردشون بنویسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
که مرا...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنون میانسالی!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبح پاییزی دلپذیر نبود