اتاق خیال
از بیرون صدای پرنده ها شنیده میشد، باریکه ای از نور آفتاب به چشمام میخورد.به سقف اتاق نگاه کردم و بخاطر یک خواب طولانی،پر از رویاهای خوب و شیرین، لبخند زدم.
نگاهمو توی اتاق چرخوندم.با حس حضور خیالات به جای واقعیت کم کم ذهنم خالی شد.نسیم ملایمی از پنجره وزید و پرده اتاقم رو تکون داد.واقعیت خودش رو نشون داد...اشتباه دیده بودم.بیحرکت دراز کشیدم.دیگه یادم نمیومد برای چی لبخند میزدم اون رویای شیرین از خاطرم رفته بود.انگار که هیچ وقت نبود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچِ ارزشمند
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارزشش را دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا مُرده