ماه تمام من است

هر کسی در آسمان با یک ستاره دلخوش است... عیب من این بود شاید، ماه را می‌خواستم.

چشمانم را بستم و دوباره گشودم، باز هم خبری نبود. چندین بار دیگر هم پلک زدم؛ اما آنچه باید، نبود. نگاهی به آسمان انداختم، پاهایم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و همانند شخصی که چیز گرانبهایی را گم کرده است، موشکافانه آسمان را از نظر گذراندم. ابرها چنان آسمان را پوشانده بودند که آن را از آبیِ خوش رنگ به سیاهی‌ای عظیم در آورده بودند. آخَر چطور می‌توانستم در این آسمان طوفانی، ماه خود را ببینم؟! بغضی گلویم را چنگ زد. کمی دیگر هوا گرگ و میش می‌شد و من ساعت‌ها بود که پاهایم را از بام خانه آویزان کرده بودم و به انتظار ماه نشسته بودم. اگر امشب هم ماه را نبینم دیگر با او قهر می‌کنم و برایش داستان‌های زیبا تعریف نمی‌کنم؛ اما، نه! من چطور می‌توانم با ماه خود قهر کنم و از او دور بمانم؟! درست است که او بسیار از من فاصله دارد و اطرافش پر از ستاره‌‌های رنگارنگ است و حتّی نمی‌داند که در زمین کسی چون من او را عاشقانه و بی‌بها دوست دارد؛ امّا زندگی برای من بدون ماهِ درخشان بی‌معنا است. صدای اذان از مناره‌های مسجد پخش شد. در همان لحظه صدایی نجواگونه در درونم گفت: وقت اذان است، آرزو کن》

نگاهم را از آسمان پر ابر و تو در تو گرفتم و چشم به مسجد دوختم و با خود زمزمه کردم.خدایا ای کاش بتونم ماه رو ببینم، دلم براش خیلی تنگ شده. خدا جونم به این ابرهای سیاه بگو از ماهِ من فاصله بگیرن و راه رو باز کنن.》

دقایقی بعد که مشغول صحبت با خداوند بودم، آسمان خود را به نمایش زمین گذاشت و از ابر تهی شد. از ذوق و خوشحالی اشک‌هایم جاری شد و لبخندی عمیق بر لب‌هایم جای گرفت. سر برگرداندم تا ماه را ببینم، چشمم به ماه افتاد که مغرورانه در آسمان می‌درخشید‌. آری! خدا صدایم را شنیده بود. دیگر از آن ابرهای سمج خبری نبود. بالاخره توانستم پس از ساعت‌ها چشم به آسمان دوختن ماهِ خود را ملاقات کنم...

ای کاش می‌دانست تا چه اندازه دوستش دارم؛ امّا او که انسان نیست و جان ندارد که حس کند. افسوس! ماهی را دوست دارم که بسیار از او دور هستم، ماهی که حتّی اگر بخواهد هم نمی‌تواند مرا دوست داشته باشد.


1400/7/16


آری دوستش دارم؛ از بس ماه است.
آری دوستش دارم؛ از بس ماه است.