نوش دارو

سلام امیدوارم تا آخر این نوشته همراه من بیای.
برای منتشر کردن این متن خیلی با خودم کلنجار رفتم از طرفی اصلا دوست ندارم غر بزنم و از طرف دیگه این سفر واقعا باید جایی ثبت بشه و حیفه که بسپارمش به باد. این داستان قرار بود داستان شکفتن یه غنچه مهم تو 23 سالگیم باشه ولی اینقدر شاخ و برگ براش کشیدم که تبدیل شد به یه جنگل... .دلیلشم این نبود که بخوام واقعیت رو تغییر بدم یا اغراق کنم(شایدم بکنم یه کوچولو) ،دلیلش این بود که میخواستم از اون غنچه محافظت کنم که دورش جنگل کشیدم و کسی که بخواد بفهمه شاید باید توی این جنگل گم شه.(همین الان گفتم اغراق نمیکنما ??‍♂️)

خب داستان از تیری شروع میشه که مستقیم به قلبم شلیک شد اوایل سال 97 وقتی با مرگ روبرو شدم. بوی مرگ رو حس کردم. بدن بی جون و سردش رو لمس کردم. نگاه کردم به چشمای غم زده هر کسی که دورم بود. حتی آدمایی که فکر میکردم اینقدر گریه نکردن که این کار رو یادشون رفته هم داشتن زار میزدن. از اوضاع خونه نگم...هیچ تکیه گاهی نداشتم و مثل کسی شده بودم که تو دریا داره غرق میشه و نمیتونه نفس بکشه و شنا هم بلد نیست. هر چی دست و پا میزدم بیشتر داشتم به عمق میرفتم.

دیگه فهمیده بودم فقط "زیبا" رو خاک نکردم، خودمم کنارش خاک شده بودم فقط بالای سر اون یه سنگ گنده بود. از اون روز چیزی تو من شکست، خط خورد یا عوض شد، نمیدونم چی شد، فقط میتونم بگم دیگه هیچی از احمد نمونده بود و این رو کاملا درک میکردم. به همه چی شک داشتم و خشن بودم و تمام سرعتم رو برای فرار از تقصیر ها به کار میگرفتم. تابستون 97 از هر چیزی برای فرار از فکر کردن استفاده کردم. در حدی که بسیاری از خاطرات اون دوران رو حتی یادمم نمیاد و دوستام برام تعریفش کردن.

فریاد زدم سر خودم که: چی غلطی داری میکنی با زندگیت؟ و پژواک این صدا تا چند وقت قبل ادامه داشت...
انگار اتفاقات چیده میشدن که فرکانس این صدا رو تقویت کنن و بشه موزیک متن زندگیم. مرگ ها از راه میرسیدن انگار بعد رفتن "زیبا" همه میخواستن بدونن چند متر پایینتر از زمینی که روش راه میرن چه خبره.
دیگه خبری از وسواس توی کارم نبود. کد هایی که میزدم فقط برای رفع تکلیف بودن. دیگه حتی نوشتن هم مزه نمیداد و فقط شرح واقعه بود. این چند سال اغلب نوشته هام رو باید توی سردخونه نگه میداشتم نه تو اینستاگرام و ویرگول. سعی کردم شک رو با کتاب ها و مقاله ها از بین ببرم ولی هر چقدر بیشتر میفهمیدم گس بودن حقیقت رو بیشتر حس میکردم و این گس بودنه دهنم رو مچاله میکرد. چیزهای زیادی فهمیدم و خرافات رو از سرم شستم ولی ناگزیر از این همه تجزیه و تحلیل مه سنگینی تو فکرم دلمه بست. به این صورت که دیگه انفعال شده بود دوست من و هر روز من را به تخت میبرد و همانجا هم مثل بختک به جانم میفتاد و روز و شب ها را فقط پنجره روایت میکرد و اگر سیگار نبود بیرون هم نمیرفتم.

لیست از دست دادن هایم بیشتر از توان و زمانم برای نوشتن است.از دوست تا عشق رو ، زمان رو، نفس هام رو.
پشت کنکور ارشد، توی این پاندمی طاقت فرسا، نور چشمام رو به لپ تاپم قرض میدادم و دنیا رو از طریق اون مشاهده میکردم. انگار این اتفاق افتاد که حتی به جنازه خودم سر هم نزنم. حمله های عصبی به خودم و به دیوار های اتاقم شده بود کار این مهاجم نوک تیم زندگیم. هیچوقت به این فکر نمیکردم 22 23 سالگی جانم را به لبم برسانم و نتوانم هضمش کنم. دلم پژمرده شده بود و چیزی از درونم باقی نمانده بود و تمام حجمم را کلفت شدن پوستم تشکیل میداد.
دوست ها دور شده بودن و دوری ها دوست شده بودن؛ از بی کسی زانوانم را بغل میکردم. همینطور پشت هم دوستانم به جمعیت کشور های خارجی اضافه میکنند و دل من را در تنگنا میگذارند و میروند. همین چند روز پیش آخرین مشت رو به مشت دوستی زدم که 8 سالی بود میشناختمش. مشتم فرستادش به سمت امپریال کالج لندن به آن دورترین دور های دور. دیگر دوستی هم نمانده و باید با پای لنگ مسیر را میرفتم و شاید رهگذری دلش بخواهد به من سلام کند و یک جانم نثارش کنم.

چند وقتی بود حال بهتری داشتم و سعی میکردم با کاردک بیوفتم به جون لاشه ام و از زمین جدا شوم سیگار را بوسیدم و کنار گذاشتم. جان میکندم ولی حداقل محل جان کندنم از روی تخت به پشت لپ تاپ و کتاب تغییر یافته بود.

پنجره من رو به سمت خودش میکشید دیگر گنجشک ها راه رو نشونم میدادن، باران های رشت دل نمیکند از من و برنامه ام برای سفر. روز های باران و مشغله دوستان نمیذاشت برم اونجا که قرار بود با حقیقت مواجه شم. هواشناسی با فریب خوبی که داد من رو تا مرداب کشوند و زیر این بارانی که خیسم میکرد و خاک افسردگیم را گل میکرد. حقیقت را جَوییدم و با تمام زورم در برابر دنیا ایستادم.

زندگی عذاب آور ماشینی برای لحظاتی فراموش شدند، رنگ ها تغییر کردند، معانی برجسته شدند، تاریخ تکرار شد، تمام زندگیم از جلوی چشمانم رد شد. فکر کنم بار دیگر مُردم. به حدی زرد بودم که ترس از وجودم پا به فرار میگذاشت. نمیدانم چه شد. این سفر واقعبت را در خیال غرق کرد و به زور چک حقیقت رو زیر گوشم خوابوند به حدی که تا ساعت ها بعد گیج بودم. چشمانم را باز کردم و دیدم چقدر از دست دادم زمان رو، زیبایی رو و دیدن رو. قطره های روی شیشه ماشین که روزگاری برای جلوگیری از دیدنم بود الان به من لبخند میزد و از موجودیتش لذت میبردم. موسیقی ها را راحت تر گوش میدادم و بعد از شروع آهنگ حمله فکر ها ساقطم نمیکرد. وقتی آهنگ زنگ گوشیم(journey - mark eliyahu) پخش شد به این فکر رفتم که این سفر همیشه به من زنگ میزده ولی من آن قدر در دنیای دودی خودم محو شده بودم که متوجه نمیشدم.دنیا به من فرصتی دوباره داد و از افسردگی فقط چند تکه یادداشت دارم که یادم بماند چه بر من گذشت. به هر حال گذشت و من آدمی دیگر شدم، به نظر که بهترم هرچند برای خودم هم غریبه است این آدمی که نیشش باز میشود و به کار هایش میرسد و وسواسش برگشته. عجیبه که منِ مرده، زنده شدم. این نوش دارو رو هیچوقت از یاد نمیبرم... .