زندگی.

چشم ها داغ بود و دیگر برای پلک زدن اصراری نداشت. چقدر خوشحال می شد اگر ساعتِ ۵:۴۵ دقیقه ی صبح را با صدای خورشید آغاز کند، اما هیچ صدایی خورشیدی تر از نگاهِ او نیست.

سرش را به سمت نور گرفت، جانی که زندگی می کند، عشق می خواهد، عشقِ من کجاست؟ نه، عشق کجاست؟

مگر همین نان و پنیر و گردو همان عشقِ معروفِ زندگی نیست؟! همانی که برایَش لبخند زده و سفره را پهن می کنیم، همان عشقِ واقعی، عطش برای لذت های کوچک ، برای ادامه دادن، برای بودن، شدن و نشان دادن لبخند هایمان..

نمی دانم جانم.

شاید معنای حقیقیِ عشقی که می گویی، چیز دیگری باشد. شاید یک حصارِ طولانی از تردید و اختلاف برای این کلمه کشیده باشند، اما هر چه هست، از پنیرِ صبحانه با گردو گرفته تا لحظه ای میانِ چشم های دو جوان، اشک های فرزندی که در آغوش مادر است ، گربه هایی که جفت گیری می کنند و یا شعری که بلند بلند خوانده می شود، همه رنگ و بوی عشق دارند.

پس باید عاشق بود.

باید رها کرد.

باید دید و خندید و دوست داشت ، حتی برای یک هزارمِ این لحظه. میتوان عشق داد تا عاشقانه های طولانی ساخت.

با بوسیدنِ پوستِ پرتغال هم می توان عاشقی کرد.

...

چشم ها بارِ دیگر سوختن گرفت، باید آنها را به خواب می داد. هنوز یک دقیقه برای ۶:۰۰ صبح شدن باید زندگی کرد. هنوز می توان با عشق، یک ساعتِ دیگر هم خوابید.

ساعت ۶:۰۰ .

یا کریم هو هو کردن گرفت.

باد وزید.

بومِ دیوار ، سفید شد.

صبح به خیر جانم.

صبح به عشق.

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme