بابا لنگ درازَم.


.
باید دهانم را جر بدهم تا هر چه فحش در گلو حبس شده بود، بیرون بریزد.
بپاچَد.
بر تمامِ صورت های خیسِ عرق کرده در چهار صبح.
صبحانه با نانِ خشک.
کبودی هایی که دیده نمی شود.

کمبود.
درد در نفس ها.
باید دهانم را جر بدهم.
یک بی ناموسی از ان دربیاید و اوج گرفتن را نشان دهد.
تا دریا پرواز کند و یک اوقِ عمیق تحویلتان دهد.
سرگیجه از فشارِ خونِ پایین.
کف پاهای یخ زده.

تهوع.

فشار.

..

..
رگ های سبزتان که بعد از چهل سالگی چروک میشوند.
بی مصرف های دروغ گو.
من بابای لنگ درازِ لعنتی هستم.
همانی که سرتاپایتان را به لجن می کشد.
چرا؟
چرا که نه.
شما همان دروغ گو هایی هستید که سر صف اول صبح در مدرسه پاچه خواری می کردید.

همان هایی که از شیشه ی عقب ماشین پوستِ موز پرت می کنند.
به دروغ عشق می ورزین و گریه می کنید.
همان کثافت هایی که ده هزار تومانی های قرض گرفته را بر نمی گرداندید.
من بابای ترسناک و عجیبتان هستم که تک تک تان را له می کند. با کفش هایی از لبه های خار دارِ غم و زیره ی خشم.

بابا لنگ درازم.

شما لیاقتِ یک مهربانَش را ندارید.

نفیسه خطیب پور