می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
بارون همیشه زیبا نیست...
شدت بارون جوری بود که مجبور شدم زیر سقف مغازه های کنارِ خیابون نظاره گرِ این مراسمِ آبیاری آدمها و خیابونها باشم.
پیش خودم گفته بودم که این هوای بارونی توی تابستون غنیمتی است و جز موسیقیِ زمزمه گر در گوش و پای پیاده چیز دیگری برای خوشی در این لحظه نیازی نیست. ولی دریغ از آن که بارونِ تابستونی شوخی با کسی نداره، جوری شلاقت میزنه که همه شعر و شاعری های عاشقانه ی بارونی رو از یادت میبره.
موشِ آب کشیده شده ای که انگار همین الان از زیرِ دوش حموم بیرون پریده در خودش افکارِ قدم زنانی شاعرانه در زیر بارون داشت که نقش بر آب شد. یه قدم برمیداشتم و سریع باز میپریدم زیر سقف مغازه ای دیگر. پیش خودم گفتم خوب شد مثه آندره ژید جایی چیزی شبیه به این ننوشتم که: برای من خواندن "چترهای باید بست زیر باران باید رفت" کافی نیست میخواهم بدون چتر آن را امتحان کنم، وگرنه دروغگو ترین نویسنده میشدم.
البته بارون همه جوره اش زیباست؛ چه زیرش بالا و پایین بپری بدون چتر، که این مناسب حال عاشقانِ سرمستست؛ چه از پشت پنجره ضرب گرفتن قطرات رو گوش بدی؛ چه مثل من در یک شبِ تابستونیِ دم کرده، زیر سقف مغازه های خاموشِ شهر خیره بشی به شُرشُر بارون و گذرِ ماشین های خیابون.
ولی میخوام چند جمله ی بالاترم رو نقض کنم و بگم بارون همیشه هم زیبا نیست...
همان لحظه که ما داریم از صدای بارون لذت میبریم و جانِ تازه ای میگیریم، بارون جانِ کسی را گرفته است. جانِ پسری را که داغِ دیدن دوباره اش را بر دل پدرش میذارد. پدری که آخرین بار صدای پسرش رو زمانی میشنود که بارون لحظاتی بعد عزیزدلش را با خود بر کوه و صخره میکوبد. تلخ است. بارون همیشه زیبا نیست...
بارون همیشه زیبا نیست وقتی بدانی سالهای پیش همین بارون سرنوشتی تلخ برای یادگارِ دوران کودکیت رقم زده است. بارونی که راهش رو کج میکنه به ریشه های خونه ای کاه گلی و قدیمی، خونه ای که باهاش کلی خاطره داری و با بوی کاه گلش مست میشدی، خونه ای که عطر مادربزرگی ای مهربان همیشه انتظارات را میکشیده، همه در یک شبِ بارانی به یکباره به کابوسی تلخ مبدل میشه و خانه و اهلش همه آوار میشن و باز مرثیه ی: بارون همیشه زیبا نیست...
پ.ن 1: خیلی متاثر شدم که پسرعموی یکی از دوستان در حادثه ی اخیر سیل امامزاده داوود در سن 23 سالگی از بین رفت و داغی رو بر دل پدر و مادرش گذاشت. ایشون درست در لحظه ای که گرفتارِ سیل شده به پدرش زنگ میزنه و ازش درخواست کمک میکنه ولی همان موقع گوشی قطع میشه و پدرش دیگر صداش رو نمیشنوه. روحش شاد.
پ.ن 2: مادربزرگ بنده ی حقیر هم که در روستا و در خونه ای قدیمی و کاه گلی و زیبای خودش زندگی میکرد در یکی از همین شبهای بارونی در سال 97، به طرز عجیبی بارون به زیر خونه اش نفوذ میکنه و بدون اینکه متوجه بشه نصفه های شب وقتی در خواب بوده همه ی خونه روی سرش آوار میشه، و امروز با شنیدن این خبر یادش افتادم. روحش شاد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده از روزها| ملاقات با مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای شروع...?
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی واقعی