سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت'
به احترام واژههای تلخ
درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم
آب شو، آه مگو!
- به چشمان سیاه و درشتم در طفولیت، به لبهای باریک و سرخم، به حلقههای سرکش گیسوانم...حسادت میبرم. به روشنی قلبم که زمانی یگانه و رویادار بود. از کِی اینگونه فرو پاشیدم؟ دیدهام بیمرامی میکند و اشکهایم، سیاه میریزند. لبهایم کلفت شدند و دیگر فروغ ندارم. رمقِ جوانی نیز.
آلوده و بیملاطفت در اندرون جهان، کم و کم و کمتر میشوم...
مرا ببخش خورشید جان. به زیر نورِ تو انهدام، حق نیست. ولی حق اگر دیدی بیدارم کن. گمانم دردِ روح و تبِ اذهان دارم. بیدارم کن به زمانش...بیدارم کن.
اوج دردمندیام اینجا بود به گمانم..؟ به گمانم دو خانه آنطرفتر بیداد کنند شمشادها...شمشادها مرا میخوانند ولی تو امانشان نده خورشید جان. به هنگام خواب، همه را سلاخی کن که دیگر تاب تماشای پس از بیداری را ندارم...
میدانی، "آدمها دور خود را دیوار میکشند اما آجرهای یک سمت را کمتر میچینند. همان سمتی که دلشان میخواهد آدمِ پشت آن دیوار، آجرها را یکی یکی بردارد و راهی به جایی باز کند، راهی به آغوشی مثلا..." ولی محتاج شده ام به طبیعتی ورای مرزهای تنم. مرزهایی که مرا تا قعر پوستین کذب میبرد و قیر سیاه تباهی جرعه جرعه جلادی میکند جانم را. جانم در آماج توهمات جوانی دست و پا میزند مگر مرگ عزتم دهد که نمیدهد. که ندهد زیرا پناهنده زندگی امروز و فردا شدهام. و زندگی تصنیف استخوان شکستهی جایی از تنم است. همان جایی که به تیغ ندانستن غسلش دادم به تعبیر پروانهای که معشوقهاش را خورشید میبیند و نور موم که پیر میشود قلبش لاجرم سرد میشود. من پناهندهی فصل اشتباهاتم. جغرافیایی که درونش مِهر خیانت میکند با روسپی به نام فراموشی. این سردی از سرزمین مادرم نیست از سرزمین قلبم است که قلابش گیر کوسهای درنده افتاده و روحم را میپوساند. خورشید جان مرا ببخش که ضعف زیانم شده به ضعم اینکه تنها قدم برمیدارم و تنها دوستش دارم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسری با پیژامهی راه راه
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبوی داغ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
با بالهای خودت پرواز کن!