نویسنده و مترجم.
بوی بازی میاد...
شوفاژ رو روشن میکنم و لای پنجره رو یکم باز میذارم. ترکیب سرمایِ هوایِ ابری با گرمی شوفاژ فوق العادست. یه ظهر ابریه و هوا بشدت دوست داشتنیه. به این فکر میکنم که چقدر هوا، هوای دیدن بازی کردن زهرا و علی توی کوچه ست.
یا حسن و گلدونه
یا نرگس و نسرین
هوا، هوای بازی کردن تو کوچه پس کوچهها دنبال دوست و رفقاست. با خنده دویدن دنبال همدیگه وقتی بارون ریز ریز میباره روی صورت و موهات و گذشتن از کنار نونوایی در حال پخت و سبزی فروشی و آش فروشی و مردمی که بی دلیل عصبانی نیستن. رفتن به مغازه کتاب فروشی قدیمی و دیدن بخاری نفتی سبز وسط مغازه و اجازه گرفتن واسه تماشا کردن کتاب قصه ها. بوی بارون رو نفس کشیدن و از خرازی توپ چهل تیکه خریدن و با ذوق برگشتن تو کوچه. پیرهن بافتنی پوشیدن و یخ زدن انگشتای پا بخاطر سرمای این روزِ بارونی از توی دمپایی. شنیدن صدای مامان یا خواهر کوچیکه که داد میزنه: بیا تو میخوایم ناهار بخوریم.
"بعد ناهار میام باز" گفتن ها و کنار خانواده غذا خوردن. خوابیدن کنار بخاری و تماشا کردن ماجراهای آنت و دنی توی کوه های آلپ.
مشق نوشتن کنار خواهر کوچیکه که داره عروسکشو روی پاهاش میخوابونه و مامان که داره یه شال گردنی میبافه. محکم پاک کردن اشتباهاتِ مدادی توی دفتر مشق و مراقبِ پاره نشدن کاغذ بودن.
داخل شدن بابا با یه پلاستیک بارون زده لیمو شیرین یا پرتقال و نارنگی و شنیدن صدای لرزونش که میگه: " امشب خیلی سرده!"
غذای روی بخاری بعد از مدرسه، نون گرم توی دستهای بابا وسط یه روز برفی، با دو از خونه بیرون رفتن توی بارون و برف واسه رسیدن به دستشویی ته حیاط، لیز خوردن با دمپایی و خیس شدن لباسا، روی دو زانو نشستن توی مهمونیا و جم نخوردن از کنار مامان و بابا، سرما خوردن و فین فین کردن ها و با حسرت تماشا کردن بازی بچه ها از پشت پنجره.
این لیست همچنان ادامه داره... اما
بچههای جدید هیچوقت این چیزا رو درک میکنن؟ یا خاطراتشون میشه فلان بازی تو گوشی موبایل و کامپیوتر؟ چطوری میخوان بفهمن بوی چراغ نفتی وسط یه مغازه تو روز برفی و بارونی یعنی چی؟ یا حتی مشق نوشتن کنار خواهر کوچیکه که عاشق عروسک بافتنی روی پاهاشه؟
یه شکاف عمیق ایجاد شده بین نسل ما و نسل جدید. شکی نیست که این بچهها باهوش تر و جسورتر هستن. حتما شیرینی خاطراتشون رو درک نخواهم کرد. فقط دوست دارم بدونم بزرگتر که بشن، با به یاد آوردن کدوم خاطره مشترک لبخند میزنن و دلشون گرم میشه :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنجِ تئاتر بیمخاطب و حظِ کوکاکولا
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخواهم خودم پرستارِ خودم باشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنی که از مرز روزمرگیها عبور میکند