بیدار شو!!

این شب ها، ماه شادابی ندارد.

همه مُرده اند، تابوت می خواهند.




پلک زدم.

باد، بغضِ کوچه را شکست.

هیچ گربه ای، نوازش نمی خواهد.

بعد از باران بود که درخت، ناله کشید.

ناله از نرسیدن، نشدن، نداشتنِ هزار رهگذرِ خسته.

کوچه دوباره بغض کرد.

باد برگ به آسمان برد.

این شب باید به امید آغشته شود.

درخت ناله را به بام داد.

بام فریاد شد.

_ آی مردم! کجاست گنجشکَکِ اَشی مَشی!؟ .. دلم هزار سال بی تاب است، کدام دلخوشی؟ کجاست عشق؟ کو سراسیمه به دنبال تازگی رفتن؟..

شهر بیدار نشد.

شاید هم بیدار بودند.

مرد نمیخواست زن را نگاه کند.

زن از غصه در آغوشِ تخت بود.

اتاق، دلشکسته از به هم ریختگی ها.

و این سکانس، غمگین ترین ناله ی بام را نمی شنید.

انگار که سرنوشت را به قتل رسانده باشند.



مرداب از آن طرفِ جاده ی جنگلی زوزه کشید:

_ آی مردم! از کجا به این تاریکی رسیده اید؟ چه شد که آفتاب قهرِ آفتاب گردان را دید؟ چگونه خُرد شده اید؟..

گلایه بود.

خودِ گلایه هم، خسته بود.

مهتاب هم ، رفته بود.

سپیده دم، آمدن داشت و این فریاد ها، محو می شد.

بغض کوچه شکست.

باد هم خسته شد.

اما این سناریو، نمیتوانست واقعی باشد.

باید نور میبود و امید و آزادی ،

این صدای ناله، باید رنگِ خشم می داشت و یک صد هزار رنگین کمانِ بی پروا.

به گلدانِ افسردگی گوش دادم،

دم دم های صبح، ابر بود و یک نوای ارام از زندگی.

گلدانِ افسردگی خاموش بود.

بلافاصله در آینه نگاه کردم.

این من نبودم.

این ناله کِش با چشم های خیس و گونه های سرخ،

این من نیستم!

سرم را به سقف کشیدم، به عقب،

در ثانیه چشم ها را بستم و با تمام قدرت به آینه کوبیدم.

آینه شکست، خون از وجودم بارید.

اما چشم ها را که باز کردم،

پروانه از سقف آویزان بود و میگفت:

_ لنگ ظهر است بی نوا، آزادیم، بیدار شو!

ما دیگر آزادیم ، بیدار شو!!

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme