بی‌نام

او مایل به ناپدید شدن بود.

دلیل واضح و پررنگی نداشت. شاید هم هزاران دلیل داشت که نمیدانست کدامشان انبار باروت فکرش را منفجر کرده بود.

اشک نمی‌ریخت، لبخند واقعی هم نمی‌زد. صدایش بالا نمی‌رفت ولی سکوتش مفهوم خوبی نداشت. نمی‌خوابید. خوردن برایش نفرت انگیز بود. خودش خودش را درک نمی‌کرد. می‌توانست سال‌ها در یک اتاق بنشیند و فکر کند‌. فکر کند و فکر کند. آنقدر فکر کند که از دیوار صدا در بیاید و کفپوش زمین به نشانه اعتراض شکاف بازکند. رنگ کاغذ دیواری از شدت سردرد فرو بریزد. شیشه پنجره ترک بردارد.

او نوشت. مغزش را روی کاغذ تخلیه کرد. نقاشی کشید. تست زد. برنامه نویسی کرد. شعر خواند. سریال دید. صبح زود به باشگاه رفت. جلوی افراد اندک شمار به اصطلاح دوستانش تظاهر به همیشه کرد. یک روز رندم رفت به یک پارک جنگلی و با درخت ها حرف زد و بین شان قدم زد.

ولی او.. همچنان مایل به ناپدید شدن بود‌.