تابستان.

از پله های خاکی، یک مشت نورِ خورشیدی شُرّه می‌کرد و نگاهم با نهایت قدرت، به ذرات هوا بود.

من اگر ماه بودم، حسودی داشتم.

به نور آفتابی، به گرمای آن ، به خاکی که پله ها را روشن می کند. اخر این تابستان چه دردی را میخواهد دوا کند به جز همین عشق بازیِ خورشیدو خاک؟

حتی برای هزاران لحظه ای که در مترو می گذارنم، باز هم نوری که پنجره را برایم کِدِر می کند دوست داشتنی است.

آه خدای من! چه جمعیتِ عرق سوز شده ای!

از ورودی خیابان پنجم در بلوارِ فلانی، یک درخت انار برایم سایه بازی راه انداخته بود.

لحظه ای نور در چشمانم می رقصید و بعد درخت سایه های شاعرانه به من داد.

دستِ شما درد نکنه.

کمی باد هم آمد تا چاشنیِ این بی نقصِ تابستانی باشد، که خب، موفق شد.

اما چراغِ چهار راه سبز بود و من در میان بوق های بنفش جان می دادم.

تابستان مرا گول می زند.

هر سال همین کار را می کند.

مثل شاعری که تو را در میانه ی راه نگه می دارد تا با یک کلمه از ذهنت، شعری بنویسد، و همین کار را هم می کند، اما آنقدر بی نقص و زیبا شعر می خواند که تو به همین چشمه ی جوشان و مغزِ متفکرِ شاعر برای در لحظه شعر گفتن، شک خواهی کرد.

چه تابستانِ عجیبی.

اما غریب نیست.

همه اش را حفظ شده ام.

همه ی آمدن ها و رفتن های آنها ،

و همه ی شدن ها و نشدن های خودم.

هر تابستان برای زرد آلو ها از دوست داشتن گفته و حتی گاهی چهره ی شخصی را توصیف می کنم.

اما این در حدِ خواندنِ یک مقاله ی معمولی است.

در کلمه هایم ذوقی برای انکه زرد آلو ها را مشتاق کند، پیدا نمی شود.

صرفا شنونده های خوبی هستند که تابستان را زرد و گاهی قرمزِ خواستنی نشان دهند.

تابستانِ من، برای من باش، نه کسی را هدیه کن و نه دلی را نشانه بگیر ، صادق باش و شکننده بودن را فراموش کن.

مثل نور باش.

سریع، شفاف، بیدار.

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme