توهم بودن ..


خستگی را زندگی کردم

با چاشنی نگرانی ها

زمانی که فهمیدم دیگر

کاری برای انجام دادن نمیشناسم تا باشد بهانه ای برای زنده ماندنم

که البته هست هزاران هزار کار نکرده و راه نرفته

ولی نیست حوصله ای و انگیزه ای برای شروع آنچه پایانش بی رنگتر است از ابتدایش

دور نیست از ذهن آنچه نگاشتم وقتی

می‌نگرم حال آنهایی را که در پایان راهی هستند که من در فکر شروع آنم

زندگی دیگر تکراری نیست انگار که روز به روز بی روحتر می‌شود و این بی رنگی را نیست پایانی نمی‌دانم چرا ؟!

اما چه خوب که خواب هست خصوصا در دل شب 🌙

دوست دارم هرچه را که بوی فنا می دهد بوی رها شدن را از بودن و آب شدنم را آغوش مهربان نیستی.

نیستی را اگر معنا کنم شاید من باشم که میدانم نیستم حتی اگر بنویسم یا بگویم به دلالت فراموشی ام اندکی را بعد

چون خطور فکری از دل نیستی در اعماق تاریکی یک زندگی بظاهر روشن

همچون پوشاندن لباسی برتن مرگ یا همچون ریختن رنگ سفید بر سیاهی که سیاهی را سپیدی نشاید بلکه پنهان شدنش را به شادی و رقص درآید

چرا دیر فهمیدم که تکرار روزهای تکراری همان توهم بودن است آنهم درست در دل نبودن ها

همان نگاشتن نقش است بر بستر آب

دست و پا زدن های نیستی برای اثبات اینکه نیستی نیز چیزی هست بنام شاید تاریکی

ودر پایان

تمام سهم من از این همه هیاهو فرو رفتنم میباشد

در دل دریای بیکران نبودن ها و برای غسل پاک شدنم از ادعای بودن ها ،

دعوای بر سر بود و نبود می‌شود نبود وقتی که می‌شود منفی در مثبت همان منفی