دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
حافظ عزیز!
حافظ عزیز! کمکم کن!
چارهای برایم نمانده جز آنکه تو را باور کنم. بیا و منکر همهی رنجهایم شو. بگو همهی اینها خواب و خیال است و صبح، سعادتِ من با طلوع آفتاب خواهد آمد.
میشود شعری بخوانی مثل همان شعرهای خوش گذشتهات؟ من چشم میبندم و تو بگو که تمام آنچه اتفاق افتاده، تنها یک کابوس بوده است. بنویس که سفری در راه است؛ سفری به جایی دورافتاده و ناشناخته؛ جایی که هیچکس نمیشناسد جز تو و من.
حافظ عزیز! چیزی بخوان. وصفی بکن. تو را به مقدسات سوگند، برایم از سرنوشتی بگو که با منِ شکستهی خسته در جنگ نیست.
این روزها، جز دل به تو بستن راهی نمانده است...
تو خوشبینی و پاک. از آن دسته آدمهای خوب که دیگر وجود ندارند؛ مُردهاند.
برای همین است که تو را میخوانم.
شعرهایت را که ورق میزنم، جانم رنگ امید میگیرد. دنیا را از یاد میبرم. در خاطرم نمیماند که چقدر آشفته و پریشانم.
انگار شدهای نور اتاق کهنهی من! قلبم که به درد میآید، تو میگویی عشق است. روحم که تکه تکه میشود، از آیندهای خبر میدهی روشن، زیبا و تهی از رنج.
تو از وصال میگویی_ از محبوبِ از دست رفتهی من_ و من یادم میرود که رسیدنی در کار نیست. بعد، حالم خوش میشود و سراغ شعر دیگری میروم.
حافظ تو مرا فریب میدهی!
میدانم... و میدانی که من به دروغهای تو دل بستهام.
پس برای منِ سادهلوح چیزی بخوان. از او بخوان. از روزهای خوش. از منِ به من بازگشته؛ منی که سرزنده است و امیدوار و یا دستِ کم، داستان زندگیام را بیپایان و دست نخورده رها کن.
حافظا! به تو محتاجم؛ به نجاتبخشیِ دروغینت. به اشتیاقِ دردآورت. به کمی شعر.
حال، مرا با شورِ غمانگیز شعرهایت به آغوش بکش.
بگذار خط به خطِ تو، سرشت من باشد؛
بیا. بیا تا پیمانی ابدی ببندیم:
حافظ عزیز!
فریبِ من با تو،
و باورِ تو با من!
دوستدار شما
مطلب قبلی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقاجان، دعایم نمیکنید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابهایی که در فصل بهار خوندم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد کجاست؟