حرف‌های ناگفته

1401/04/14
1401/04/14

گاهی هیچ سخنی نمی‌ماند برای گفتن، آن قدر خسته‌ای که خون در رگت از حرکت می‌ایستد. گاهی جان در حیرت می‌ماند که قلب چگونه همچنان می‌تپد.

تصور کن چقدر قدرتمند آفریده شده‌ای که می‌توانی همچنان عمیق نفس بکشی و خون را در رگت به جریان بیاندازی. دستانت را مشت کنی و در خودت بریزی تمام حرف‌های ناگفته را و برنگردی.

می‌توان مغرورانه تصمیم گرفت و به خود بالید. می‌توان شکست را پذیرفت و برای برگشت و پیروزی تلاش کرد. اما، یک آن خسته می‌شوی، حق داری. شاید انتظار همیشگی از آدم داشتن، تلاش بی‌پایان کردن، حق گفتن این جمله‌ی ساده که شاید خیلی غم‌انگیز باشد:"پس من چی؟"

تلاش کردن را فراموش کن و بگذار پهلویت را بگیرند و بگویند تو خسته‌ای به ما بسپر. ما همه چیز را درست خواهیم کرد، ما به جای تو ادامه خواهیم داد، ما همراهت هستیم، نگران نباش، ما هستیم.

ولی کسی نبود.

ارزشش را داشت که زمین بخوری، موافقی؟ حال می‌دانی همیشه خودت برای خودت می‌مانی، قرار نیست کسی کنارت باشد، قرار نیست کسی بخاطر تو خودش را خسته کند.



این مدت فهمیدم چقدر تنهایی می‌تونه سازنده و در عین حال ویرانگر باشه. من الان در حال ساختن آجرهای ساختمان صدرا هستم، با کمی خرابی و شاید پیکر تراشی بر روی تنم اما، این تغییرات قطعا موجب رشد و پیشرفت من خواهند شد. به قول یکی، باید بشن. من باید بتونم ارتقا پیدا کنم. وقتی حرف از اثبات خودت میاد وسط به در و دیوار میزنی تا خودتو نشون بدی. من الان در این وضعیت هستم.

کسی که می‌خواد نشون بده، جنگیدن رو بلده. استقامت رو بلده، بلده چطوری با اتفاقات کنار بیاد. باید اول یاد بگیره هر شکستی انقضا داره و تموم میشه میره.

از حالا به بعد، من یه دایره برای زندگیم مشخص می‌کنم و توی همین دایره این قدر درگیر میشم که دیگه چیزی بیرون از دایره برام اهمیتی نداشته باشه.

یه دایره با شعاع زندگی خودم نه دیگران.

امروز چهاردم تیر هزار و چهارصد و یک شمسی بود.

و من هیچوقت این تاریخ رو فراموش نمی‌کنم.

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

https://virgool.io/@ssmp1380


https://vrgl.ir/j16xE
https://vrgl.ir/3cdMg