خواب از سرم گذشته است!

خودم را به هر دری کوبیدم؛ نیمفاصلههای این پست اصلاح نشد که نشد!

3:12
نور گوشی را به نوبت میاندازم روی مردمکِ خالیِ چشمهایم بلکه بتوانم تا پایان فیلم بیدار بمانم. وقتی فکر میکنم چیزی به صبح نمانده، از رنج بیدار ماندن لذتِ بیشتری عایدم میشود. دو سه شب گذشته هم به همین منوال گذشت و درست نمیدانم چقدر مهلت برایم باقی مانده تا نوبتِ انتقام بدنِ رنجورم که بناست تلافی همهی رنجهای غیرمنصفانهای را که بر او روا داشتهام، احتمالا به یکباره بر سرم درآورد.

- I want nothing
- Then stop breathing
- Good idea!

عوض شدهام انگار... دیگر معتقد نیستم بیآرزوییها تنها نشانهای از ضعف و نشأتگرفته از یأس بوده باشند. گمانم این اواخر شیفتهی این نگرش شده باشم که ثروت در بینیازی است و آدمی هر چه کمطلبتر، ایمنتر . راستی کاش حالِ مروی خوب باشد. هر وقت بحث معشوقهی سابقش را به میان میآورد، درست شبیهِ کارولِ خیالپرداز و عاشقپیشه میشد و شعلههای شرم و خشم در تمام وجودش زبانه میکشید. این را خودش روزی صراحتا گفته بود که نقشهاش برای دوباره رسیدن به او، همانیست که کارول در سر داشت. نمیدانم چه جزئیاتی از این خیال دوردست را از آن خودش کرده بود، فقط میدانم وقتی اینها را میگفت، همهی آرزویم این بود که زودتر به خانه برگردم و در سکوت اشک بریزم. جلوی خودش اما ساکت و بیواکنش بودم.

"آبی" از سهگانهی کیشلوفسکی

بگذریم... در مجموع دستتان درد نکند آقای کیشلوفسکیِ نازنین اما راستش را اگر خواسته باشید همان اولین رنگ را که از قضا وجه تمایز پرچم ما و شماست، به هردو هدیهی دیگرتان ترجیح میدهم و البته کاش به طریقی به من بگویید اینکه ژولی را ایناندازه عزیز دارم، وجهی نگرانکننده از شخصیتم را برملا نمیکند. آخ که چقدر من این زن را دوست داشتهام. چقدر خودم را در او دیدهام و چقدر او را درون خودم.

4:27
تخممرغ آبپز شده را میگذارم وسط بشقاب و قبل از اینکه با چاقو به جانش بیفتم، چند ثانیهای نگاهم را روی زردهی غریبش متوقف میکنم. به نوزادِ در آستانهی زایشی میماند که از شکم مادرش بیرون زده باشد. میاندیشم مرغها را اگرچه برای به نیش کشیدن کبابشان سر نبُریم، همینکه وا بداریمشان به بارور شدن و از تجارت کودکان معلق میان هستی و نیستیشان خواهش تنمان را فرو بنشانیم، مصداق سبعیت ودرندهخوییمان نیست؟ متهم به بیاخلاقی نباید بدانیممان؟! تکههای نطفه را با انزجار میگذارم وسط نان سنگک. کلافهام. در یخچال را باز میکنم، سس کچاپی را که میل چندانی به ظاهر بدترکیبِ رو به فسادش ندارم، برمیگردانم روی لقمهام؛ بهگمانم فقط خواستهام زودتر کلکش کنده شود و ظاهرا برای عملیکردن این تصمیم معدهام را مناسبترین محل تشخیص دادهام! قدم بعدی اما این است که بداههپردازانه چند عدد مغز بادام لای تخممرغهای برانگیزانندهام بگذارم (خشم را میگویم نه اشتها!)؛ لابد خواستهام تودهنی بزنم به ایدهی معیوبِ اخلاقی-جسمانیِ صبحانهی امروز یا چه میدانم میلِ به خلاقیدنم کلهی سحری زده باشد بالا! اولین لقمهام را میجوم. باید فکرش را میکردم که بادامِ سساندود جز لذتِ خرد شدن چیزی شکننده زیر دندان، از اولش هم بنا نبوده تاثیر محسوسی بر بساطِ بیمنطقِ تناولِ امروز بگذارد. چند پَر سبزی میچپانم لای نان که هرچه کثافتکاری آن مابین اتفاق افتاده را گِل بگیرد. از ابتدا همین سبزی را خواسته بودم فقط. اما چه میشود کرد؟ بالاخره یکطوری میبایست به عالم میفهماندم با چه موجودی طرف است!

5:15
ای داد از این همه زیبایی! عجب منظرهای! این یکی بیتردید از دلرباترین جلوهگریهای خورشید است. چه رنگامیزی حیرتانگیزی! چه آسمانی! احساس میکنم از شدت تحیر میخکوب شدهام. چه خوب که آفتاب بلد است خودش را از بند ملالت، خلاصی دهد و ناب بودنش را نو به نو تازگی بخشد. و چه حیف که نمیشود بهسانِ ساکنانِ سیارک B12 این معجزه را به تناسبِ دلگرفتگیِ هر روزهمان تکرار و تجربه کنیم. من اما زیستن در حال را بلد نیستم. به خورشید که خیره میشوم، کتابِ دکتر یالوم به خاطرم میآید که مامان را ترغیب کردم بخواندش اما خودم حتی یک پاراگرافش را هم به چشم ندیدهام! مطلب مهمتر اما میلِ به تاخیرافتادهی پنجه در پنجهی مرگ افکندن است. حدس میزنم عطشِ کمبرآورده شدهی مرگآگاهی تاب و توان زیستن را از من گرفته باشد.

6:00
این روزها آدمها را میبینم که با سگهای قلادهبسته در پیادهروها قدم میزنند، خودم را که با سنگهای ولگرد. البته سنگی اگر مانده باشد! غالبا وضعیت اینگونه است که چشم میگردانم، میبینم این میل به بازیگوشی تنها با احجام پلاستیکیِ بدقوارهی بطریها مواجه است. پشتپا میزنم به صورتِ بدترکیبشان و راهم را میکشم به آنسوترِ کوچه و خیابان، به عصبیتِ شهرگریزِ خودم.

6:47
در همان حال که پشت به آفتاب قدم میزنم دوچرخهسواری با سر و وضع ادارهجاتچیها رکابزنان از کنارم سبقت میگیرد.

7:23
مرد دیگری به همان وضع و مشغول همان کار. «که اینطور...». رو میکنم به آفتاب و گرم میشوم.

7:50
این کمردردِ همراهِ پیادهروی دیگر دارد نگرانم میکند. مینشینم لبهی باغچه، دستم را حلقه میکنم دور زانوانم و همچنان که مصاحبهی مانیِ بسیار عزیز را میشنوم، یاد نقلقول پیشینش میافتم که گفته بود:

وقتی از تالس - فیلسوف یونانی - پرسیدند که چرا بچهای ندارد؟ پاسخش این بود: چون بچهها را دوست دارم!

به نظر میرسد سروشکل و کردارم آنقدر شکل بطالت داشته که بازاریابِ کاریابی را مجاب کرده باشد تبلیغات عریض و طویلش را با اشتیاقی ترحمبرانگیز بر من عرضه کند. یکی دوباری کلامش را محترمانه قطع میکنم و توضیح میدهم مترصد هیچ فرصتِ شغلیای نیستم که یعنی ما را به خیر و شما را به سلامت، عزیز! اما توجه چندانی نشان نمیدهد و باز همان خطوطِ حوصلهسربرِ از بر شده را سر میگیرد. در همان حال که در تلاشم مراقب وقت و انرژیِ در حال اتلافِ او باشم و اجازه ندهم فعلِ غیراخلاقیای از من سربزند، در گفتوگویی ناآشکار به خودم نهیب میزنم که بر شرم درونیشدهات غلبه کن! در عوضِ شمارهتلفنی که از من طلب کرده، به او دست میدهم. لبخندم را بیپاسخ نمیگذارد و این یعنی احتمال دارد عذابوجدانی در کار نباشد. خوب است.

8:17
ظاهرا هنوز مسئلهی تغییر سرور کتابخانه حل نشده و این یعنی همچنان به امانت بردن کتابها تعطیل. ناچار چند ساعتی را همانجا با «اخلاق»ِ مور کلنجار میروم. میخواهم بذر این تصمیم را در ارادهام بکارم که باید به هرجانکندنی هست سراغی از کتابخانههای خیلی دورترِ شهر بگیرم، کاشف به عمل میآید مسئله، همگانی و حال و روزِ کتابخانهروهای کل کشور همین است.

10:55
دستانم را شبیهِ متهمی که با اعمال فشار روی صندلیِ بازجویی نشاندهاند، پشتِ صندلی قفل کردهام و با مکافاتِ غلبه بر کمخوابیهای متوالی، مذهبِ اصالت فایده را به انتها میرسانم. از یک سمتِ کتابخانه بوی کالباس بلند میشود. آنسوتر کسی خوشبوکنندهای را وسطِ آن همه آدمِ دیگر، روی لباسش اسپری میکند. یاد آنهایی میافتم که اصرار دارند موسیقیِ اتومبیلشان را به گوش کل عالم برسانند و انگار منتظرند بابتِ این لطف ازشان قدردانی هم بشود!

13:26
به لباسهای ارزانقیمت ورنگورو رفتهی مسافرانِ صندلیهای پیشِ رویم نگاه میکنم. همان مطلبی که شب گذشته، آنزمان که مشتریانِ آرایشگاه را حین گپوگفتشان نگاه میکردم، توجهم را جلب کرده بود. ظاهرا اگر تصمیم داشته باشم کمالگرایی را در باب کیفیت و تناسبِ آنچه میپوشم از خودم قیچی کنم، از قضا با جماعت همرنگترم. بعید میدانم همهی این آدمها از سرِ تصمیم و انتخابِ سادهزیستی به چنین سبکی از پوشیدن تن داده باشند. احتمالا عادتی است برخاسته از توان اقتصادیشان. این دو را که کنار هم میگذارم، درست نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. آرزویم این است که هر که هستند و هرچه میکنند، این را از سر رضایت ادا کنند، نه اجبار.

13:40

چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

راست میگفت... پیشتر خیال میکردم چنین نگرشی زاییدهی افسردهخویی است بهمثابه یک عارضهی روانی؛ این روزها گرچه آن را عقلانی مییابم. البته با مصرع سومش صرفا به قید افزودن شروط مشخصی همداستانم اما روی هم رفته تازگیها آخرین مصرع و ایدهی کلیِ تولدستیزی را بیشتر از همیشه منفعتبخش میبینم. گو اینکه هنوز آنقدر که لازم است پیرامون آن نیندیشیدهام.

16:16
شیشهها را که با کاغذِ روزنامه گرد و لکه میگیرم، پرت میشوم به تمیزکاریهایی که به وقتِ کودکیهای از دست رفتهام بدان مشغول بودهام. کاغذِ کاهیِ نمخورده را دوست دارم، شیشههای از تمیزی برقافتاده را دوست دارم، کودکیِ سپریشده را اما... بهگمانم خشمِ زخمهای ترمیمنشده هنوز با من است. یادِ بکت میافتم که زمانی نوشته بود: «نمیتوانم ادامه دهم، ادامه میدهم»

16:51
همچنان که گوشهی دیگری از رخت و لباسِ خانه را میتکانم، گوش تیز میکنم ببینم جناب شاملو نیمقرن پیش برای محبوبش چه سروده بود، نیمهشبِ یکی از آخرین روزهای... آخ... به همین زودی یادم رفت کدام ماه این را گفته است!

به بهار میمانی که چون میآید، درخت خشکیده شکوفه میکند.

یادم باشد این را برای عزیزدُردانهی مامان پیامک کنم و یکبار دیگر به خاطرش بیاورم که چقدر دل خواهر کوچولویش هوای دیدن او را کرده.

17:26

مسئلهی قاطع این است که احمد تو تاسف میخورد که چرا صاحبِ همهی ثروتهای جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاکباختهی عشق تو هستم.

به توبهکاری خندان میمانم وقتی یادم میافتد روزگاری همین را به عنوان پیشکشی به محضر اهداف معنویام میخواستم. امروز میپرسم که چه بشود؟ که محبوبِ این و آن شوم یا خالیِ درون خودم را با تفاخرش پر کنم؟ اساسا همین میلِ به رخ کشیدن و به تایید رسانیدن هر چیز، حکایت از اضطراب و ناامنیای دارد که باید ریشهاش را جُست و اندکاندک آنرا خشکاند. از اینرو احساس میکنم خطری از بیخ گوشم گذشته است یا شاید بهتر باشد بگویم خودم را از وسطِ مهلکهای که بیمِ به گور بردنش میرفت، رهانیدهام.

18:59
بیآنکه بدانم چرا، میخواهم اشک بریزم. شاید به بهانهی بیدارخوابی و رقتی که به قلبم سرریز میکند. شاید به خاطر در رنج بودن. شاید برای ترسهایم. شاید به حکم تنهایی. شاید برای احمدی که همواره بودهام، شاید برای آیدایی که هرگز نداشتهام. چه میدانم... از کجا بدانم؟ اصلا دیگر نمیخواهم چراییاش را بدانم. تصمیم گرفتهام برای فرصت کوتاهی هم که شده، دست از این تحلیلهای بیوقفه بردارم و فقط اجازه داشته باشم که احساس کنم؛ حتی اگر ندانم این رنج و درد متعلق به من است یا مثلا آن زنِ زبالهگردی که با یک دستش همهی امیدش را درون کیسهای چرکین به دوش میکشید و با دست دیگرش کودکِ ناامیدِ بیفردایش را. میخواهم اشک بریزم، بیآنکه بدانم چرا.

19:46

کسی الان حواسش به نبودن من نیست، راحتم بذار

"خانهی اشرافی" را آنچنان که باید دوست نداشتم اما تئاتر حتی اگر بد هم باشد باز خوب است. بچههایش هم که تازهکار بودند. میبایست در این سگِ سرما خودم را زیر آن سقفِ روشن میرسانیدم و چنان کف میزدم که گرمایش هم به دستهای خودم سرازیر شود و هم به پاهای صفِ نقاببهچهرهی پیشِرویم.

20:20
عطر برگهای نمخوردهی حیاط زندان، شامهام را جلا میدهد. راه میافتم سمت مرزهای حفاظ کشیدهاش. چند دهه است که میگویند پشت آن دیوارهای بلند همهی آدمها در بندند، جز معدود سفیرانِ از خودگذشتهای که به قصد خدمت به ما جمعیت آزادِ اینسوی مرز، رنجِ همنشینی با گنهپیشگان را بر خود هموار کردهاند. تنهام و عدهای هر چند قدم یکبار، این تنهایی را زیر نظر گرفتهاند.

20:24
در تاریک و روشن کوچه خواستم برگ خشکیدهای را لگد کنم، از زیر کفشهایم صدای له شدنِ پلاستیک به گوش رسید. میاندیشم چنانچه پلاستیک اختراع نمیشد، جهان امروز چه شکل و فرمی میتوانست داشته باشد؟

20:40
مرغهای سربریده و پوستکندهی بریانشده را گذاشتهاند وسط ویترین که مثلا وسوسهات کنند. راستی مگر اینها چیزی جز اجسادِ جانورانِ قتلعام شده است؟ اشتهابرانگیز است واقعا؟ دوباره بیپناهیِ خرگوشِ تیرخوردهی خوابِ زمستانیِ جیلان را به خاطر آوردهام.

20:42
زنِ کیسهبهدست را چند قدمی تعقیب میکنم تا از او بپرسم کمک مرا قبول میکند برای حمل وسایلش؟ خودم را به سرعت تا یک قدمیِ او میرسانم. همین که میخواهم چیزی بگویم، به سمت درِ اتومبیلی شتاب میکند. برمیگردم به مسیر خودم و یکباره از حجم انبوه فیلترهای سیگار روی سنگفرش جلوی قصابی به خشم میآیم. حالا دیگر اسم قصابی را گذاشتهاند سوپر گوشت. کاش عوضِ تعویض اسم، رسمشان را نو میکردند. همچنان که از دیدن کیسههای پر خون و چرکِ یک خریدارِ شکمگنده در شگفتم، یاد شازده کوچولوی اگزوپری میافتم که جابهجا میگفت این آدمبزرگها راستیراستی خیلی عجیباند.

21:11
کتابم را گرفتهام سمت موتورسوارهای خیابان. در این اندیشهام که ای کاش این مردم بهقدری محتاج خواندن بودند که گهگدار از سرِ درماندگی کتاب از دست و جیب رهگذران میقاپیدند. این آشِ شله قلمکار فلفلِ جهشِ بیقاعدهی قیمت کتاب را که به اندازهی لازم دارد، نمکِ ملزومش هم آنکه مسروقینِ بالقوهی اهل کتاب، بهقدر نیاز سارقین در خیابانهای شهر حاضر باشند. این فانتزیهای ذهنی را که مینویسم، شاخهی پرتیغِ درختِ بیبرگ و باری، مماسِ پیشانیام میشود. سیلیِ گزندهی واقعیت بود گمانم.

21:14
لبهی پل ایستادهام و به هیاهوی خاموشِ آدمهای زیر پل نگاه میکنم. شاید هم به خاموشیِ پرهیاهویشان. تکانخوردن پل را زیر پاهایم حس میکنم. میاندیشم این خلأِ مهندسیشده آنقدر هست که اگر دستِ بر قضا کسی این دم سقوطش را عینیت بخشید، در جا سَقط شود؟ اصلا امکان خلاصی وجود دارد؟ سرم گیج میرود. موتورسوارِ به خیالِ خودش خوشنمکی، بغل گوشم جیغ میکشد.کمی میایستم، سرگیجهام -مهمانِ مزاحمِ چند ماهِ گذشته- از همان آستانهی در دوباره برگشته. کتابِ توی دستم را چنگ میزنم و خیز برمیدارم به سمت حصار توریِ آنسوتر. به این فکر میکنم که برای نگریستن به بیمعناییِ حجم کثیری از اعمالمان، همیناندازه فاصلهگرفتن از ازدحام کافیست. افکارم را میگذارم توی جیبم، راه میافتم به سمت سراشیبیِ پل. وقت برگشتن به آشپزخانه و اتاق خواب است. خرید دستمال توالت از سوپرمارکت را هم یادم نرود.

بیستوچهار ساعت از شهریور ماه سالِ سه