«دور»، واژه دل‌انگیز!

من دیدن آدم‌ها را دوست دارم، دیدن رفت و آمدشان، خنده‌های مصنوعی و گریه‌های از ته دل! اندوهی که در چشمانشان موج می‌زند و شادی که آمدنش را با آغوش باز انتظار می‌کشند! دلم می‌خواهد بنشینم گوشه‌ای و تنها نظاره‌گر باشم. من گاهی به تک تک آدم‌هایی که می‌بینم و حتی آن‌ها که هیچگاه ندیدمشان فکر می‌کنم و از خود سوال‌های جالبی می‌پرسم. به آن‌ها فکر می‌کنم و در آن‌ها غرق می‌شوم. بارها نیز با آن‌ها سخن گفته‌ام، در ذهنم. من گفته‌ام و آن‌ها شنیدن می‌دانستند. با لبخندهای مضحک و سرتکان دادن‌های بی‌دلیل باعث نمی‌شوند از حرف زدن دست بکشم و فکر کنم من برای آنها یک لطیفه بیش نیستم! در چشمانشان خود را دیده‌ام و به یاد آورده‌ام در این فاصله‌های ممتدد تنها نیستم!

دیدن آدم‌ها را دوست دارم، تنها دیدنشان از دور، احوالشان از دور! «دور» کلمه دل‌انگیزیست! دور بودن از آدم‌ها باعث می‌شود کمتر از خود کناره بگیرم. فاصله برخلاف درد نهفته‌ای که دارد برای من یک مسیر مطمئن است تا اطمینان یابم تن زخمی از زندگی را می‌توانم بهبود بدهم. دور نگه‌داشتن از میدانی که بودن یا نبودن در او تنها شمارگان زخم‌هایت را میزان می‌کند.

گویند برای فهمیدن آدم‌ها نیاز است که به آن‌ها نزدیک شوی تا بتوانی جز به جز زخم‌ها و لبخندهایش را ببینی و سعی کنی بفهمی. اما من برای فهمیدن آدم‌ها نیاز ندارم به آن‌ها نزدیک شوم. من بیش از آنکه بخواهم به کسی نزدیک شوم، دلم می‌خواهد فاصله‌گذاری کنم با کسان، هر کسی که می‌خواهد باشد. من حتی در جایی که آدم‌های بسیاری حضور دارند، دورترین نقطه که در دید همه نیست را انتخاب می‌کنم تا کمتر با آن‌ها چشم در چشم شوم.

ای کاش می‌شد و می‌توانستم تمام چیزهایی که از آدم‌ها در خاطرم هست را یک بار برای همیشه قی کنم و بروم در گوشه‌ای مانند انسان‌های نخستین، با این فکر که تنها من موجود دو پا روی زمین هستم، زیستن را از نو آغاز کنم!